نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

شاید یک راز ماندگاری و خوش نامی چلوکبابی شمشیری این باشد

    یک دفعه یادی از گذشته ها کرد.از آن روزهایی که در بازار شاگردی می کرد. از صاحب یکی از چلوکبابی های معروف بازار در ایام قدیم سخن به میان آورد.شاید چلوکبابی شمشیری بود.برایمان تعریف کرد و گفت: در آن روزگارهنگام ظهر که می شد،صاحب حجره قابلمه را زیر بغل شاگرد مغازه می گذاشت و او را روانه می کرد. شاگردان بسیاری مثل من قابلمه به دست می آمدند تا برای صاحبان حجره هایشان غذا بگیرند. آشپز روی تمام قابلمه ها یک تکه هم ته چین می گذاشت و بعد در آن را می بست. صاحب چلوکبابی شمشیری پیش از آن که قابلمه ها را تحویل بچه ها بدهد، با دست خودش یک لقمه چرب و نرم از آن ته چین را در دهان بچه ها می گذاشت. این کار همیشگی اش بود.او می دانست وقتی این قابلمه ها به حجره ها می رسد، لقمه چرب و لذیذش مال صاحب حجره است و شاگردها باید با حسرت خوردن دیگران را تماشا کنند. بنابر این همیشه مقداری ته چین برای شاگردها و پادوها کنار می گذاشت.

    راستی که بی حکمت نیست نام بعضی ها این چنین در میان مردم به نیکی جاودانه شده است.مردان و زنانی این چنین هنوز هم هستند. فقط باید کمی بیشتر بگردیم و جست و جو کنیم.

هدیه اش مال من مدیر، لوح سپاس هم برای شماست !

     ماه بیاید و سال برود، روابط عمومی جماعت فقط یک روز دارد که آن هم تازگی ها صاحب این روز یعنی 27 اردیبهشت شده است.در هر شرکت،سازمان و اداره ای اگر روابط عمومی ها نباشند، انگار دیواری بین درون و برون آن مجموعه کشیده اند. 24 ساعته تلاش می کنند ،جشنواره ها را پوشش می دهند،سمینارها را برگزار می کنند، نشریه ها منتشر می کنند،عکس،خبر،گزارش،فیلم و انواع و اقسام ترفند های اطلاع رسانی را بکار می گیرند تا بتوانند روابط عمومی باشند.

    چند روز قبل از روز روابط عمومی امسال، دو نفر از کارشناسان یک سازمان معتبر و اسم و رسم دارنزد مدیر خود می روند و بعد از مدتی گپ و گفت، رضایت ایشان را جلب می کنند تا به همین مناسبت هدیه ای برای کارکنان و کارشناسان روابط عمومی آن سازمان در مرکز و تمامی استان ها در نظر بگیرد.آقای مدیر که در ابتدا فقط نظرش این بود تا با یک لوح سپاس خشک و خالی ماجرا را ختم کند، پس از شنیدن حرف های کارشناسانش رضایت داد تا هدیه ای در حدود 10- 12 هزار تومان برای همکاران تهیه شود.مطابق معمول اغلب ادارات و سازمان ها، مسئولیت کار گردن پیشنهاد دهنده افتاد. بنابراین هر دو کارشناس پیگیر شدند و هدیه را تهیه کردند. هدایا ارسال شد تا به دست کارشناسان روابط عمومی در همه استان ها برسد. حالا به دست همه رسید یا نرسید، فقط خدا عالم است و بس. اما خیلی اتفاقی خبر آمد که کارشناس فلان استان در لحظه رسیدن بسته پستی مرخصی بود. روز بعد که در محل کارش حاضر شد، جناب مدیر او را صدا زد و گفت: این لوح سپاس را برای شما فرستاده اند و این بسته- کادو ارسالی – هم مال بنده است. ان شا الله روزتان هم مبارک باشد.

    آقای مدیر محترم! طاقت  دیدن این هدیه کوچک برای کارشناس روابط عمومی که در هر شرایطی سازمان شما را پوشش می دهد را هم ندارید؟ هزار ماشا الله مدیران محترم که در این کشور از همه جهت پشتیبانی و حمایت می شوند.قشنگ تر آن بود که شما خودتان هم یک هدیه ای تهیه می کردید و روی هدیه ارسالی می گذاشتید و از همکارتان در حضور سایر کارکنان تجلیل می کردید. یادتان باشد اگر فردا روزی سرگرم سخنرانی با محور و موضوع نقش روابط عمومی ها و رسانه ها در جایی بودید و یکی پیدا شد و لبخند تمسخرآمیزی بر لب داشت، گلایه مند نباشید. این روزها دیگر حرف های قشنگ و زیبا خریدار ندارد. مردم فقط عمل و عملکرد ما را می پذیرند و بس.

امضا نمی کنم تا لقمه نانی به سفره این خانم برسد

 

همه مسئولان اتاق ها و بخش های مستقر در آن طبقه اداری زیر نامه را امضا کردند تا بدین واسطه آن نیروی خدماتی را اخراج کنند.ظاهرا" بهانه این بود که آن خانم خدماتی به درد آنها نمی خورد.بنابر این نامه ای تهیه کردند و جملگی زیر آن را امضا زدند تا امور اداری ترتیب کار را بدهد. در این میان فقط یک نفر این برگه را امضا نکرد. حتی به همکار هم اتاقی خودش هم سپرد که این برگه را امضا نکند.کسی که نامه را تدوین کرده بود او را خطاب قرار داد: چرا شما مخالفت میکنی؟ شما ه م امضا کنید کار تمام است و این خانم به امور اداری فرستاده می شود تا از اینجا برود. آن مرد که در آستانه بازنشستگی قرار داشت و سالها تجربه اندوخته بود جواب داد: خانم محترم! من در طول سال های کارم تا امروز نان کسی را آجر نکرده ام. من نمی توانم باعث بیکاری این خانم خدماتی بشوم. اشکال و ایرادی هم که در کار این خانم نیست. پس چرا باید...؟

چند روز بعد وقتی به اداره آمد متوجه شد که آن خانم دیگر در طبقه آنان نیست. سراغ مدیر اداری رفت و به او گفت: من این برگه را امضا نکرده ام شما هم تصمیمی بگیر که دعای خیر پشت سر خانواده ات باشد. فردای آن روز وقتی به اداره رفت متوجه شد که آن همکار خدماتی در طبقه دیگری از ساختمان مشغول به کار است. فقط سلام کرد و به اتاق خودش در طبقه پایین رفت. احساس شادمانی می کرد که با امضا نکردن یک نامه، باعث شده بود تا همچنان از این اداره ، لقمه نانی به سفره آن خانم و خانواده اش برسد.