-
آرامش نوزاد ، تبلیغی برای نمایشگاه قرآن
دوشنبه 6 آبانماه سال 1387 08:22
همانطور که کودک شیرخوارش را در آغوش گرفته بود،پیش آمد و گفت: اجازه هست اینجا بنشینم و به بچه ام شیر بدهم؟ گفتم: غرفه به شما و فرزندتان تعلق دارد. بعد هم او را راهنمایی کردم تا در اتاقک کوچک آبدارخانه غرفه کودک شانزدهمین نمایشگاه بین المللی قرآن کریم برود و با آرامش کامل فرزندش را تغذیه کند. حدود 10 دقیقه بعد در حالی...
-
فرزندم حافظ قرآن باشد بهتر است یا...
دوشنبه 6 آبانماه سال 1387 08:17
گفت: می خواهم فرزندم را به یکی از مراکز حفظ قرآن بفرستم تا این کتاب را مثل بسیاری از بچه ها حفظ نماید. نظر شما چیست؟ جواب دادم: من مخالف حفظ نیستم اما از آن مهمتر و ارزشمندتر این است که فرزندتان را انسان تربیت کنید. این که حافظ قرآن باشد اما فردا به افراد زیر دستش ستم نماید و یا حق و حقوق مردم را رعایت نکند به مراتب...
-
روی قله پارالمپیک هم کوچک شما هستم
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1387 09:07
جمعیت در فرودگاه موج می زد. همه با شاخه های گل و جعبه های شیرینی برای استقبال از قهرمان حضور داشتند. پدر سرش را بالا گرفته بود و می گفت: تا دیروز یک فرد عادی برای اجتماع بود. در حالی که امروز مایه افتخار همه ماست. هنوز دقایقی تا فرود هواپیما مانده بود که قهرمان یک بار دیگر سال های زندگی اش را در ذهن مرور کرد: هر روز...
-
افتتاح دو حساب در بانک خصوصی به خاطر احترام به مشتری
سهشنبه 30 مهرماه سال 1387 08:07
اواخر سال گذشته پاکتی به دستم رسید که به فرزند اول من تعلق داشت. یک لوح سپاس نیز همراهش بود. داخل پاکت دو عدد کارت مربوط به یکی از بانک های خصوصی کشوربود.کارت اول یک بار مصرف بود و دومی قابلیت شارژ داشت. در واقع با دریافت مبلغ موجودی داخل کارت نخست،دیگر آن کارت ارزش و اعتباری نداشت. در برخی سازمان ها و نهادها این رسم...
-
من خودم با حسن بن علی (ع) حساب می کنم
دوشنبه 29 مهرماه سال 1387 10:19
ظهر تاسوعا هفت یا هشت سال پیش بود که موتور یکی از آشنایان را گرفتم تا غذای نذری هیات را به دست کسی برسانم. خیلی سریع به راه افتادم تا بتوانم زودتر هم برگردم.غذا را که به خانواده مورد نظرم رساندم,در راه بازگشت تصمیم گرفتم به تلافی لطف آن دوست که موتورسیکلتش را در اختیارم گذاشته بود,باک بنزین موتور را پر کنم اما غافل از...
-
نیره عاکف و75 دقیقه سکوت، آرامش و تمرکز در سالن تیراندازی
یکشنبه 28 مهرماه سال 1387 08:11
وقتی قرار شد برای مجموعه کتاب های آرمان المپیک و پارالمپیک با محوریت" انجام کار به بهترین شکل" کسی را برای مصاحبه و نگارش مطلب از میان قهرمانان پارالمپیک انتخاب کنم، نیره عاکف یکی از بهترین گزینه ها بود. در یک گپ و گفت تلفنی، اطلاعات لازم برای نگارش مطلب را از او گرفتم. احساس کردم او از آن انسان هایی است که...
-
عکس گذرنامه ای برای کارتی که فقط ارزش ورود و خروج دارد!
شنبه 27 مهرماه سال 1387 10:42
گفت: چهارتا عکس برای تکمیل پرونده بیاورید. گفتم: همین چند روز قبل 4 تا عکس تحویل دادم. دوباره گفت: اون عکس ها تمام رخ نیست. باید عکس هایی مثل عکس های گذرنامه ای و شناسنامه ای بیاورید. جواب دادم: همان عکس هایی را که شما روی آن ایراد دارید و نمی پذیرید همین الآن روی کارت شناسایی من هست. این بار گفت: به هر حال اون عکس ها...
-
فرزندم حافظ قرآن باشد بهتر است یا...
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 15:59
گفت: می خواهم فرزندم را به یکی از مراکز حفظ قرآن بفرستم تا این کتاب را مثل بسیاری از بچه ها حفظ نماید. نظر شما چیست؟ جواب دادم: من مخالف حفظ نیستم اما از آن مهمتر و ارزشمندتر این است که فرزندتان را انسان تربیت کنید. این که حافظ قرآن باشد اما فردا به افراد زیر دستش ستم نماید و یا حق و حقوق مردم را رعایت نکند به مراتب...
-
آرامش نوزاد ، تبلیغی برای نمایشگاه قرآن
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 15:57
همانطور که کودک شیرخوارش را در آغوش گرفته بود،پیش آمد و گفت: اجازه هست اینجا بنشینم و به بچه ام شیر بدهم؟ گفتم: غرفه به شما و فرزندتان تعلق دارد. بعد هم او را راهنمایی کردم تا در اتاقک کوچک آبدارخانه غرفه کودک شانزدهمین نمایشگاه بین المللی قرآن کریم برود و با آرامش کامل فرزندش را تغذیه کند. حدود 10 دقیقه بعد در حالی...
-
این همه آدم راه افتادهاید که با من حرف بزنید؟
سهشنبه 23 مهرماه سال 1387 08:03
از روزی که سیدمحسن گلدانساز، ماجرای سلسله مصاحبههای افست را با من درمیان گذاشت، دنیای مجازی اینترنت را زیرورو کردم تا شاید اطلاعاتی فراتر از ترجمهی گفتوگوی «میدل ایست» با همایون صنعتیزاده پیدا کنم. اما هرچه جلوتر میرفتم، از او، که نخستین مخاطب سلسله گفتوگوهای ما بود، کمتر مییافتم. تنها اسمش را در مقام مترجم...
-
من، پنجمین مدیرعامل افست و خط خوش استاد احصائی
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 14:41
کلاس پنجم و ششم دبیرستان علوی که میرفت، هر روز باید دو کورس ماشین سوار میشد تا از خانه به مدرسه برسد. پدرش روزی یک تومان پول توجیبی به او میداد تا چهار بلیت اتوبوس بخرد و برای رفت و برگشت از آن استفاده کند. دو ریال هم برایش میماند که پسانداز میکرد. خیلی از بچهها آن دو ریال را خرج شکم میکردند؛ اما او از معلمش،...
-
صندوقچه ای که کلیدش دست من و خداست
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 08:10
آدم های خیر و نیکوکار قیافه های خاص و ویژه ای ندارند که با اولین نگاه بتوان آنها را تشخیص داد.در هر بخش از جامعه حضور دارند اما اغلب ترجیح می دهند بدون سروصدا به مردم خدمت کنند.چندی پیش با یکی از آنها به دلایلی ارتباط برقرار کردم تا گفت و گویی داشته باشیم. یکی از خیرین مدرسه ساز بود که در چند نقطه از کشور برای کودکان...
-
مجانی مداحی کنم؟ هرگز!
دوشنبه 22 مهرماه سال 1387 08:08
چندی قیل برای پرداخت چند قبض آب و برق و تلفن و گاز داخل یکی از شعب بانک ها در صف نوبت ایستاده بودم که آرام آرام باب صحبت با یکی از افراد منتظر در صف باز شد. پیراهن مشکی به تن داشت و 35 ساله به نظر می رسید. بعد از کمی گپ و گفت در باره گرانی و سایر مشکلات مشابه، صحبت از شغل و حرفه به میان آمد. نمی دانم چه حرفی باعث شد...
-
برای آنکه یک جعبه شیرینی ندهد، گفت فرزندم مرده به دنیا آمد!
یکشنبه 21 مهرماه سال 1387 11:32
همین چند وقت پیش یکی از من پرسید وقتی خدا به شما فرزندانتان را عطا کرد چکار کردید؟ جواب دادم: کار خاصی نکردم. مثل هر پدری خوشحال شدم و سعی کردم با شیرین کردن کام دیگر دوستان و آشنایان، این شادمانی را ابراز کنم. حالا مگر چه اتفاقی افتاده که این سوال را می کنید؟ آن دوست به من گفت: همه ما همین عکس العمل را نشان می دهیم....
-
پول نهارمان را نمی دهند، توسهام عدالت می خواهی؟
یکشنبه 21 مهرماه سال 1387 11:31
با خشم و ناراحتی پشت میز محل کارش نشست و استارت کار را زد. یکی از همکارانش همان اول صبح متوجه ناراحتی و عصبانیتش شد و گفت: چرا این قدر غضبناک شدی، اتفاق بدی افتاده؟ لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت: " خودت بگو الآن کدوم ماه از ساله؟ یادت هست گفتند که پول ایاب و ذهاب کارکنان دولت را به همراه پول غذا پرداخت می کنند؟ دو...
-
شاگرد نانوایی که به عشق امضای مترجم،کتابش را دوباره خرید!
سهشنبه 18 تیرماه سال 1387 14:21
چند نفر بیشتر در فروشگاه نبودند.هر کدام به تناسب علاقه، کتاب ها را ورق می زدند تا از میان آثار ارائه شده، یکی دو کتاب را برای خرید انتخاب کنند. درست در همین وقت،آن مترجم معروف و صاحب نام که آثارش هم در کتاب فروشی موجود بود، از دروارد شد. آمده بود چند جلد کتاب بخرد و برود. صاحب فروشگاه به محض ورودش او را شناخت و به اسم...
-
شاید یک راز ماندگاری و خوش نامی چلوکبابی شمشیری این باشد
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1387 09:46
یک دفعه یادی از گذشته ها کرد.از آن روزهایی که در بازار شاگردی می کرد. از صاحب یکی از چلوکبابی های معروف بازار در ایام قدیم سخن به میان آورد.شاید چلوکبابی شمشیری بود.برایمان تعریف کرد و گفت: در آن روزگارهنگام ظهر که می شد،صاحب حجره قابلمه را زیر بغل شاگرد مغازه می گذاشت و او را روانه می کرد. شاگردان بسیاری مثل من...
-
هدیه اش مال من مدیر، لوح سپاس هم برای شماست !
شنبه 4 خردادماه سال 1387 11:47
ماه بیاید و سال برود، روابط عمومی جماعت فقط یک روز دارد که آن هم تازگی ها صاحب این روز یعنی 27 اردیبهشت شده است.در هر شرکت،سازمان و اداره ای اگر روابط عمومی ها نباشند، انگار دیواری بین درون و برون آن مجموعه کشیده اند. 24 ساعته تلاش می کنند ،جشنواره ها را پوشش می دهند،سمینارها را برگزار می کنند، نشریه ها منتشر می...
-
امضا نمی کنم تا لقمه نانی به سفره این خانم برسد
چهارشنبه 1 خردادماه سال 1387 14:22
همه مسئولان اتاق ها و بخش های مستقر در آن طبقه اداری زیر نامه را امضا کردند تا بدین واسطه آن نیروی خدماتی را اخراج کنند.ظاهرا" بهانه این بود که آن خانم خدماتی به درد آنها نمی خورد.بنابر این نامه ای تهیه کردند و جملگی زیر آن را امضا زدند تا امور اداری ترتیب کار را بدهد. در این میان فقط یک نفر این برگه را امضا نکرد. حتی...
-
آقای معاون وزیر!راستش را بگویم یا حرفی بزنم که شما خوشتان بیاید؟
جمعه 20 اردیبهشتماه سال 1387 20:28
کنار یکی از غرفه های بیست و یکمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران ایستاده بودم که با یکی از معاونین وزارت آموزش و پرورش روبرو شدم. آمده بود تا بازدیدی از نمایشگاه داشته باشد. مطابق معمول چند نفر هم او را همراهی می کردند.پژوهش و برنامه ریزی آموزشی حوزه کار ایشان بود.بعد از نگاهی که به غرفه انداخت ناگهان مرا خطاب قرار...
-
شاید فردا مادر دیگری مهمان خانه سالمندان باشد
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1387 08:04
وقتی خبر انتقاد مراجع ازگرانی را در صفحات چند روزنامه خواند،ناگهان مثل یک بمب در وسط اتاق منفجر شد و با حرارت زیاد گفت:حالا ما مانده ایم با مادرمان چکار کنیم.هر سال همه بچه ها فکرهایمان را روی هم می گذاریم و پول اجاره خانه اش را هر طور شده جفت و جور می کنیم تا مادرمان بتواند در آن آپارتمان 50 – 60 متری زندگی کند. هنوز...
-
لبخند تو را بیمنت خریدارم!
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1387 13:08
هیچ شناختی از او نداشتم و تنها چند بار در مصاحبه های ورزشی صداو سیما او را دیده بودم که به عنوان کارشناس اظهار نظر می کرد.یک روز بر حسب اتفاق فرصتی دست داد و قرار شد با او به گفت و گو بنشینم.سوژه اصلی خواهرش بود. خواهر بزرگواری که به عنوان یک خیر و نیکوکارفعالیت های قابل توجهی انجام داده بود. اما چون دستمان به او نمی...
-
من از مادر مهربان تر هستم
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1387 13:48
مدیر روابط عمومی از طریق تلفن داخلی زنگ زد و گفت:یکی از همکارانمان در شهرستان قم فرزندانش را در یک حادثه غم انگیز از دست داده است. شاید هم گفت داغدار دو فرزند خویش است. اشتباه در تعداد از من است. به هر حال گفت چیزی بنویس تا به امضای من یا مدیر سازمان برایش بفرستیم. وقتی این خبر ناگوار را به من داد تا چند دقیقه اصلا...
-
اگر می خواهید باسواد باشید، کتاب دنیا را بخوانید
یکشنبه 26 اسفندماه سال 1386 11:50
در یکی از روزهای پاییزی سال 85 به دیدار همایون صنعتی زاده رفتیم تا از او در باره شرکت سهامی افست و تاریخچه آن بپرسیم.حدود 6 یا 7 ساعت با او گپ زدیم و سوالات متعددی را با وی درمیان گذاشتیم.تعداد قابل توجهی از پرسش ها مربوط به افست بود که نتیجه آن هم در همان شرکت منعکس گردید. اما در لابلای صحبت ها نکته هایی وجود داشت که...
-
از 200 تومان گذشت، درسفر حج حضور یافت
جمعه 24 اسفندماه سال 1386 11:20
یکی ازروزهای اسفند ماه سال1382 بود. مثل اغلب روزها از محل کارم به سمت میدان هفت تیر آمدم تا از آنجا به میدان شهدا بروم.همین که نزدیک من رسید،گفتم: شهدا- سر شکوفه.ایستاد و من هم در عقب را باز کردم و سوار شدم.دو نفر دیگر هم پشت سر من در قسمت عقب سوار شدند. یک خانم هم از راه رسید و مقصدش را شهدا اعلام کرد و سوار شد....
-
مامان و بابا، ما می تونیم براتون کتاب بخونیم؟
پنجشنبه 23 اسفندماه سال 1386 09:22
پرسید: به نظر شما چطوری می توان بچه ها را وادار به کتاب خواندن کرد؟ گفتم: من معتقد به تشویق و ترغیب هستم. مطالعه با وادار کردن به نتیجه نمی رسد. باید زمینه را طوری فراهم کنی که کودک یا نوجوان خودش با شور و اشتیاق کتاب دست بگیرد یا مجله و روزنامه بخواند.قدم اول هم به اعتقاد من از خودت شروع می شود.اگر خودت اهل مطالعه و...
-
زائر بی گذرنامه
پنجشنبه 16 اسفندماه سال 1386 07:32
وسط جلسه تلفن همراهم به صدا درآمد. آن طرف خط یکی از بهترین دوستانم بود. ناچار بودم خیلی آهسته حرف بزنم. از من خواست اگر امکان دارد از جلسه بیرون بروم تا بتوانیم راحت تر با هم صحبت کنیم. بیرون که آمدم گفت: علیرضا و امیرحسین عکس دارند؟ پرسیدم چه جور عکسی و برای چه کاری؟ فرصت نداد سؤال بعدی را مطرح کنم. بلافاصله گفت:...
-
پوشش چادر تنها تا سر کوچه ی مدرسه
چهارشنبه 15 اسفندماه سال 1386 16:27
چند سال پیش به دعوت یکی از دوستانم برای انجام یک پروژه به مدرسه ای در غرب تهران رفتم.مدرسه ای غیر انتفاعی که ورود به آنجا از طریق گزینش انجام می شد. ظاهر مدرسه و برنامه های آن نشان می داد که در اینجا به برخی نکات حساس هستند. یکی از موارد این بود که دانش آموزان نباید در منزل ماهواره داشته باشند. یعنی اگر مسئولان مدرسه...
-
نخستین هایی که در مرحله اولین می مانند
چهارشنبه 15 اسفندماه سال 1386 00:31
سایت های خبری در اینترنت، روزنامه ها و مطبوعات و حتی آرشیو صدا و سیما را که مرور کنید، الی ماشاء الله سمینار، کنفرانس ، کنگره و جشنواره پیدا می کنید. خیلی از این برنامه ها با خودشان عنوان اولین را یدک می کشند. اولین هایی که فقط خواسته اند نامی از آنان در میان باشد، بی آن که دومین یا سومین داشته باشند. یعنی یک بار آمده...
-
یک بوسه بر دست آقا معلم پشت چراغ قرمز
سهشنبه 14 اسفندماه سال 1386 08:30
آرنج دستش را روی لبه پنج ره ماشین گذاشته بود و پشت چراغ منتظر بود . هنوز دو چهار راه تا حرم حضرت رضا(ع) فاصله داشت. لباس خادمی اش را پوشیده بود تا برای نوبت کشیک به حرم برود. همانطور که ماشین پشت چراغ متوقف بود و انتظار می کشید ناگهان احساس کرد کسی بوسه ای بر دستش زد.رویش را که به سمت چپ یعنی پنجره ماشین چرخاند ،مرد...