از روزی که سیدمحسن گلدانساز، ماجرای سلسله مصاحبههای افست را با من درمیان گذاشت، دنیای مجازی اینترنت را زیرورو کردم تا شاید اطلاعاتی فراتر از ترجمهی گفتوگوی «میدل ایست» با همایون صنعتیزاده پیدا کنم. اما هرچه جلوتر میرفتم، از او، که نخستین مخاطب سلسله گفتوگوهای ما بود، کمتر مییافتم. تنها اسمش را در مقام مترجم چند کتاب دیدم و بس. نگاهی هم به کتاب درجستجوی صبح، نوشتهی عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار و مدیر انتشارات امیرکبیر، انداختم و بعد با یک مجموعه سؤال روانهی فرودگاه مهرآباد شدم. اعضای یک تیم 10 نفره عازم کرمان بودند تا هرچه بیشتر دربارهی ارتباط میان دو نام همایون صنعتیزاده و شرکت سهامی افست بدانند و این دانستهها را ثبت و ضبط کنند. علی طارمیراد، داود شایستهخصلت و سیدمحسن گلدانساز، عناصر اصلی این سفر بودند. یک تیم تصویربرداری هم این گروه را همراهی میکرد. ما در نظر داشتیم بخشی از تاریخ افست را، که همچون رازی در سینهی این مرد نهفته بود، به بهترین نحو آشکار و مستندسازی کنیم. در مسیر پرواز تا کرمان، علی طارمی و سیدمحسن گلدانساز، نگاهی به پرسشهای مکتوب من انداختند و به اتفاق، یکبار دیگر سؤالات را مرور و چند پرسش دیگر هم اضافه کردیم.
قرار بود به دیدار مردی برویم که در طول مصاحبه، فهمیدم نگاه بسیار ویژهای به جریان زندگی دارد. او به فرهنگ، ادب، هنر و اندیشه علاقهمند بود؛ امّا اقتصاد را هم از زاویهی خاصی مدّ نظر داشت. زیرا همین که فهمید 10 نفر از تهران حرکت کردهاند تا با او ملاقات کنند، اولین حرفش این بود: «این همه آدم راه افتادهاید که با من حرف بزنید؟ خوب میگفتید من یکی به تهران میآمدم. این کار شما اصلآً اقتصادی و مقرون بهصرفه نیست!»
وقتی با این کلمات از پشت نگاه تیزبینانه و لبخندهای زیرکانهاش، از ما در آستانهی ورود به خانهای در بیرون از شهر کرمان استقبال کرد، احساس کردم گفتوگو با او، که 81 بار چرخش سیارهی زمین را به دور خورشید درک کرده است، حال و هوای خاصی دارد. من وظیفه داشتم گفتوگو را در قالبی مکتوب ارائه دهم. از آنجا که یک گروه تصویربرداری ما را همراهی میکرد، یقین داشتم در آن فرصت مشترک، به نتیجهی دلخواه دست نمییابم. برای همین، پیش از آغاز سفر درخواست کردم بلیت بازگشتم با 24 ساعت تأخیر باشد. در همان ساعت نخست مصاحبه با صنعتیزاده، به روشنی دریافتم که تصمیم درستی گرفتهام.
در گوشهای از حیاط، زیر سایهی چند درخت و کنار جوی آبی که زندگی ساکنان آن منطقه را به هم پیوند میداد، دور یک میز نشستیم. گپوگفت و احوالپرسی افستی ها با هم، آنان را به سالهای دور کشاند. از فرانکلین، گلابگیری زهرا، سهام و سرمایهی اولیه افست، خرید ماشینآلات، چاپ کتابهای درسی برای افغانستان و دهها نکتهی دیگر، حرفها به میان آمد. شاید از نظر همایون صنعتیزاده، دیداری با دوستان و رفقا بیشتر نبود که یکی هم دست به دوربین، صحنهها را یادگاری برای خودش ضبط میکرد و یکی هم مثل من با mp3 player قسمتی از جملهها و کلمات را به حافظهی الکترونیک میسپرد. در حالی که این صحبتها برای من، ارزش یک مصاحبه را داشت. شاید چون آن جمع در قالب یک گروه تمامرسانهای ظاهر نشده بود، صحبتها تنوع پیدا کرد و چندان منسجم پیش نرفت. امّا در لابهلای هر جمله، یک نکته از تاریخ درخشان افست آشکار شد.
نوبت به صرف ناهار رسید. آن هم غذایی که همایونخان صنعتیزاده در شکلگیری و فراهم آوردن آن نقش داشت. بعید میدانم تا آن روز کسی از ما، برنج با کله خورده باشد. کلهی پخته شده گوسفند، آن هم لای پلو، مزهی خاصی دارد. پس از یک استراحت مختصر، دوباره سر صحبت باز شد. اما این بار، قصهی افست از زبان یکی از مردان مؤثر در بنیانگذاری امپراتوری ادبی بخشی از تاریخ ایران زمین، در اتاق و روی مبلهای نرم و راحت، برای حاضران بازگو شد. این دیدار خودمانی، که در حقیقت جلوهای از تاریخ شرکت سهامی افست محسوب میشد، با محور گپوگفت میان همایون صنعتیزاده و علی طارمی، مدیرعامل فعلی افست، پیش رفت. او بر اساس آنچه در ذهن داشت، میپرسید. اما من قصد داشتم از روی نوشتههایم پیش بروم. حوالی بعدازظهر، دیدار 10 نفری ما با نوهی مرحوم حاج علیاکبر صنعتی، بنیانگذار پرورشگاه صنعتی کرمان، در حالی خاتمه پیدا کرد که من برای روز بعد قرار ملاقاتی با او تنظیم کرده بودم. گرچه اصرار داشت که همهی حرفهایش را زده است و دیگر چیزی برای مطرح کردن در این زمینه ندارد، یقین داشتم هنوز هم میتوان از زبان او جملههایی قابل توجه و تأمل شنید.
ساعت 9:30 صبح روز بعد، نشانی خانهای را در کرمان سراغ گرفتم که روزگاری محل اقامت و زندگی حاج علیاکبر صنعتی بود. امروز، تابلو شرکت گلاب زهرا روی کاشی کوچه نقش بسته است و کسانی به این خانه رفتوآمد میکنند که با تولیدات منحصر بهفرد آن سروکار دارند. لحظهای که به آن کوچهی بنبست رسیدم، همایون صنعتیزاده مشغول قدم زدن میان ابتدا تا انتهای کوچه بود. میرفت و میآمد و هر بار یک سنگریزه روی لبهی سکوی کنار در خانه میگذاشت. حدس زدم باید پای شمارش در میان باشد. بعد خودش توضیح داد که باید روزی 5 کیلومتر پیادهروی کند. طول کوچه بن بست 70 یا 75 متر بیشتر نبود. بنابراین، باید به قدر 5 هزار متر از این مسیر کوتاه را زیر پاهایش میگذاشت.
سرانجام، در را باز کرد و به اتفاق، پا به خانهی مردی گذاشتیم که مردان بسیاری از یتیمنوازی او، مسیر زندگی را با سرافرازی پشت سر نهادهاند. حالا همان در چوبی را کسی باز میکرد که با بنیان نهادن شرکت افست، زمینه را برای ارتقای سطح فرهنگ و دانش چند نسل در گسترهی ایرانزمین فراهم آورده بود. همایونخان دوباره همان حرفهای دیروزش را تکرار کرد که چرا 10 نفر برای دیدارش به کرمان آمدهاند. من همان پاسخ دیروز را، که در ذهن داشتم، بر زبان آوردم: «اگر شما به تهران میآمدید، باید در یکی از اتاقهای افست یا یکی از هتلهای شهر با هم صحبت میکردیم. درحالیکه همایون صنعتیزاده در فضای این خانه، آن عمارت و میان کوچههای قدیمی و کهن کرمان معنای بیشتری دارد.»
این بار فقط سه نفر بودیم. من آرام آرام میپرسیدم، او با درایت، زیرکی و تیزهوشی گاهی پاسخ میداد و گاه باعث توقف روند گفتوگو میشد و عکاس نیز تصویرهایی را در قالب یک لحظه از زمان ثبت میکرد.
متن کامل این مصاحبه در کنار گفت و گو با چند مدیر عامل دیگر شرکت سهامی افست در قالب کتابی با عنوان"...تا امروز " چاپ شد.