نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

آرامش نوزاد ، تبلیغی برای نمایشگاه قرآن

همانطور که کودک شیرخوارش را در آغوش گرفته بود،پیش آمد و گفت: اجازه هست اینجا بنشینم و به بچه ام شیر بدهم؟

گفتم: غرفه به شما و فرزندتان تعلق دارد. بعد هم او را راهنمایی کردم تا در اتاقک کوچک آبدارخانه غرفه کودک شانزدهمین نمایشگاه بین المللی قرآن کریم برود و با آرامش کامل فرزندش را تغذیه کند. حدود 10 دقیقه بعد در حالی که کودکش در آغوش او آرام گرفته بود پیش آمد و تشکر کرد و رفت.

او که رفت، مردی جلو آمد و گفت: آقای محترم! اینجا غرفه کودکان است نه ...

گفتم: حضرت آقا ! رضایت این مادر و آرامش فرزندش کمتر از فعالیت های فرهنگی و هنری این غرفه برای کودکان نیست. این رفتار و برخورد تبلیغش برای قرآن بیشتر از ارائه خدمات به یک کودک مخاطب در این غرفه است. همین اندازه که یک مادر فضای غرفه کودک را محرم و ایمن برای خود دانسته است برای خادمان این غرفه ارزنده است. اگر او را از خود می راندم و جواب منفی به وی می دادم شاید ...

...آری شاید می رفت جای دیگر و نیاز کودکش را برآورده می ساخت اما یقین دارم نگاهش هم به نمایشگاه قرآن به اندازه امروز مثبت نبود. تصور کنیم آن کودک فرزند گرسنه خودمان بود. دلمان می خواست در آن لحظه با ما چگونه رفتار کنند؟ من فقط همان کاری را انجام دادم که از دیگران انتظار داشتم.خوشحالم که در طول برگزاری نمایشگاه شانزدهم قرآن، به دفعات این توفیق را داشتم که لبخند رضایت را بر لبان مخاطبان عزیز غرفه کودک بنشانم. امیدوارم حق تعالی توفیق این خدمت را همچنان نصیب من سازد.

آقا میشه منو ببری اون طرف خیابون ؟

    این پا و آن پا کردنش از همان دور توجه مرا به خود جلب کرد. از کیف و کتابی که در دست داشت معلوم بود بچه مدرسه ای است.حدود 8 یا 9 سال بیشتر نداشت. مرتب این طرف و آن طرف خیابان را نگاه می کرد. ترافیک خیابان معمولی بود. وقتی کنارش رسیدم,از پسرک پرسیدم: دنبال کسی هستی؟ چیزی تو را نگران کرده؟ با آن چهره کودکانه اش تبسمی کرد و گفت: آقا میشه منو اون طرف خیابون ببری؟ گفتم: چرا نمیشه. بعد هم دستش را گرفتم و با هم به آن طرف بلوار کشاورز رفتیم. آن طرف که رسیدیم,پسرک لبخندی زد و با سرعت از من دور شد. بعد دوباره به جای قبلی خودم در این طرف خیابان برگشتم و به راهم ادامه دادم.

     غروب که به خانه آمدم,پسرم از مدرسه برگشته بود. اغلب اوقات همسرم او را از مدرسه به خانه می آورد. از پسرم پرسیدم: بابا امروز هم مامان دنبالت آمده بود؟ خندید و گفت: نه من خودم آمدم. دوباره گفتم:چطوری از دو تا خیابون رد شدی؟ جواب داد: مادر یکی از بچه ها منو از خیابون رد کرد و بعد من هم خودم به خونه آومدم.

      این ماجرا خیلی ساده و کوچک به نظر می رسد اما هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود. ماجرای آن روز یادآور این ضرب المثل است که می گویند: از هر دست که بدهی از همان دست هم خواهی گرفت.