نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

اگر می خواهید باسواد باشید، کتاب دنیا را بخوانید

در یکی از روزهای پاییزی سال 85 به دیدار همایون صنعتی زاده رفتیم تا از او در باره شرکت سهامی افست و تاریخچه آن بپرسیم.حدود 6 یا 7 ساعت با او گپ زدیم و سوالات متعددی را با وی درمیان گذاشتیم.تعداد قابل توجهی از پرسش ها مربوط به افست بود که نتیجه آن هم در همان شرکت منعکس گردید. اما در لابلای صحبت ها نکته هایی وجود داشت که فراتر از تاریخ یک موسسه یا شرکت بود.برخی از حرف های این مرد همواره می تواند یک راهنما برای اهالی چاپ و نشر به حساب بیاید.چند نمونه از آن پرسش ها و پاسخ ها چنین است:

      *آن زمان که شما صنعت چاپ را وارد ایران کردید،خودش نوعی فن آوری بود. چرا آن زمان مثل امروز مشکل فن آوری نداشتید؟

      ++هر کاری را که انجام می دهید مشکلی را حل می کند و یک مشکل جدید به وجود می آورد. وقتی کاری انجام می دهید ممکن است اشتباه هم داشته باشید. اگر می خواهید غلط ننویسید اصلا" نباید دیکته بنویسید.لازم نیست آدم کارهای عجیب و غریبی انجام بدهد تا وجودش به درد بخورد.یادم هست یک بار کتابچه ای از اداره ی اوقاف کرمان آورده بودند که خیلی مندرس بود. قرار بود این کتاب را بازسازی کنند و طرف حاضر نبود کار را انجام دهد و می گفت خیلی وقت گیر است. من آنجا بودم و گفتم: مشتری را رد نکنید.من خودم این کار را درست می کنم. بعد هم خودم کار را انجام دادم. من به اندازه چند برابر افست از آن کتاب نکته یاد گرفتم.

        * خانواده شما چقدر به یادگیری علم و دانش اهمیت می دادند؟

       ++ من زیر دست پدربزرگم یعنی مرحوم حاج علی اکبر صنعتی بزرگ شدم. او آدم خردمند و عمیقی بود. مرا وادار می کرد به جزئیات اطرافم توجه کنم. من از ایشان آموختم که دنیا کتابی است که خدا مولف آن است. اگر می خواهید باسواد شوید ،باید کتاب بخوانید و بهتر آن است که کتاب دنیا را بخوانید.

*انگیزه چاپ کتاب چگونه در شما ایجاد شد و به این کار توجه کردید؟

++پدر بزرگم همیشه می گفت وقتی به تو پول توجیبی می دهم که یک کتاب خوانده باشی. هر وقت کتابی می خواندم ، باید آن را برای او تعریف می کردم تا به من پول توجیبی بدهد. اولین کتاب ها را خودش برایم می خرید. آرام آرام به کتاب خواندن عادت کردم. ما باید کاری کنیم که نسل جوان بیشتر سراغ کتاب برود و کمتر پای تلویزیون بنشیند.

* برای تعیین قیمت یک کتاب باید روی چه معیارهایی عمل کرد؟

++ ما صد جور کتاب داریم. این بستگی دارد که کتاب به چه قیمتی منتشر شود. هر کتاب مشتری خاص خود را دارد. اگر قرار باشد کتاب جیبی منتشر کنیم ، باید قیمت آن در حد پول یک ساندویچ یا یک بلیت سینما باشد. طوری که افراد میان رفتن به سینما یا خرید کتاب ، حق انتخاب داشته باشند. من این کار را فراوان انجام داده ام.

از 200 تومان گذشت، درسفر حج حضور یافت

یکی ازروزهای اسفند ماه سال1382 بود. مثل اغلب روزها از محل کارم به سمت میدان هفت تیر آمدم تا از آنجا به میدان شهدا بروم.همین که نزدیک من رسید،گفتم: شهدا- سر شکوفه.ایستاد و من هم در عقب را باز کردم و سوار شدم.دو نفر دیگر هم پشت سر من در قسمت عقب سوار شدند. یک خانم هم از راه رسید و مقصدش را شهدا اعلام کرد و سوار شد. راننده بلافاصله حرکت کرد.کمتر از 50 قدم نرفته بود که یک آقایی همان مسیر ما را اعلام کرد. راننده بدون لحظه ای توقف به راهش ادامه داد و رفت. تا میدان شهدا هیچ کسی را در صندلی جلو سوار نکرد.درست بر خلاف اکثر رانندگان که همیشه در صندلی جلو دو مسافر را سوار می کنند.کاری ندارم که قانون چه می گوید،اما او مطابق عرف همه رانندگان عمل نکرد.وقتی به میدان شهدا رسید همه مسافران پیاده شدند. دقت کردم ببینم از آن خانمی که جلو نشسته بود چقدر کرایه می گیرد. دیدم همان کرایه یک نفر یعنی 200 تومان را گرفت. در حالی که برخی راننده ها یا دو نفر را جلو سوار می کنند و یا اگر در چنین شرایطی قرار بگیرند و بخواهند خیلی به آن خانم محبت کنند می گویند دو نفر حساب کنم. آن خانم هم به ناچار می پذیرد. اما او چنین نکرد. من قرار بود کمی جلوتر یعنی سر خیابان شکوفه پیاده بشوم. در این فاصله کوتاه به راننده گفتم: کمی پایین تر از میدان هفت تیر یک نفر گفت شهدا،آیا شما شنیدی؟ گفت:بله. گفتم: آدم با معرفتی هستی..گفت: چطور؟ جواب دادم:وقتی دیدم آن مرد را سوار نکردی و کسی را کنار زن مردم ننشاندی و او معذب نساختی اول با خودم گفتم حتما در مقصد کرایه دو نفر را می گیرد. اما اینجا هم دقت کردم و دیدم کرایه یک نفر را از او گرفتی .خدا پدرت را بیامرزد. تو از یک کرایه 200 تومانی گذشتی در حالی که خیلی ها از کمتر از این هم نمی گذرند. یقین داشته باش خدا جای دیگری به بالاترین شکل جبران می کند. من که بنده کوچک خدا هستم متوجه شدم چطور ممکن است او ندیده باشد .گفت : من کار خاصی نکردم. درست نبود کنار ناموس مردم کسی را سوار کنم .

این ماجرا گذشت تا اینکه 6 ماه بعد توفیق یافتم برای اولین بار راهی سفر خانه خدا بشوم.در آن سفر باارزش که بعدا خاطراتی از آن را نقل خواهم کرد، بارها به یاد آن راننده افتادم. در حالی که اصلا نام و نشانی از او در ذهن نداشتم. نه میدانستم اسمش چیست و نه هیچ اطلاعاتی از او داشتم. اما بارها در اماکن مختلف اورا یاد کردم و اگر اشتباه نکرده باشم برایش نماز هم خواندم. راستی آدم چقدر باید خوش سعادت باشد که در چنین اماکن مقدسی از او یاد کنند. من اگر یک بار دیگر هم او را ببینم اصلا نمی شناسم. ولی همیشه به یاد این حرکتش هستم. خدا توفیق دهد ما هم در کار و حرفه خودمان حداقل گهگاه رضایت خدا را بر خواسته خودمان ترجیح دهیم.

مامان و بابا، ما می تونیم براتون کتاب بخونیم؟

پرسید: به نظر شما چطوری می توان بچه ها را وادار به کتاب خواندن کرد؟

گفتم: من معتقد به تشویق و ترغیب هستم. مطالعه با وادار کردن به نتیجه نمی رسد. باید زمینه را طوری فراهم کنی که کودک یا نوجوان خودش با شور و اشتیاق کتاب دست بگیرد یا مجله و روزنامه بخواند.قدم اول هم به اعتقاد من از خودت شروع می شود.اگر خودت اهل مطالعه و کتاب بودی ، آن وقت می توانی انتظار داشته باشی که فرزندانت هم سراغ کتاب را بگیرند.

همین چند روز پیش یکی از این کارت های اعتباری خرید کتاب به همراه یک لیست از اسامی و نشانی های فروشگاه های طرف قرارداد به دستم رسید. موضوع را به اهل خانه خبر دادم. فرزندانم با شور و شوق پا پیش گذاشتند که برای ما هم کتاب بخرید.همین هم شد. وقتی به اتفاق همسرم به یکی از نزدیک ترین "شهر کتاب " مراجعه کردم، تقریبا" تا آخرین موجودی و اعتبار کارت برای اهل خانه کتاب تهیه کردیم. وقتی فرزندانم کوچک بودند و هنوز مدرسه نمی رفتند ، معمولا" مادرشان هر شب برای آنها قصه تعریف می کرد. حالا گهگاه این بچه ها هستند که به ما پیشنهاد می دهند که برایمان کتاب بخوانند.تا امروز بچه های من از این کتاب های تازه ای که خریدیم چند تا را برایمان بلند بلند خوانده اند. البته فرزند کوچکترم که هنوز دوم دبستان است ، بسیاری از کلمات را نمی تواند درست بخواند ، که این هم مهم نیست. چون در وهله اول اگر برادر بزرگش بتواند و خودش بداند آن غلط را تصحیح می کند و در غیر این صورت من یا مادرش این کار را انجام می دهیم.پسر بزرگم به تازگی یک دفترچه برای خودش تهیه کرده است که خلاصه هر کتابی را که می خواند در آن می نویسد. البته با مشخصات نویسنده و بقیه موارد کتاب.

راستی! شما از چه تدابیری برای تشویق و ترغیب بچه ها برای مطالعه استفاده می کنید؟

زائر بی گذرنامه

 

      وسط جلسه تلفن همراهم به صدا درآمد. آن طرف خط یکی از بهترین دوستانم بود. ناچار بودم خیلی آهسته حرف بزنم. از من خواست اگر امکان دارد از جلسه بیرون بروم تا بتوانیم راحت تر با هم صحبت کنیم. بیرون که آمدم گفت: علیرضا و امیرحسین عکس دارند؟ پرسیدم چه جور عکسی و برای چه کاری؟ فرصت نداد سؤال بعدی را مطرح کنم. بلافاصله گفت: اسمتان را برای سفر کربلا نوشته ایم. شما برای زیارت کربلا دعوت شده اید. فردا صبح این مدارک را برسان تا ترتیب کار را بدهیم. پرسیدم: هزینه این سفر چقدر است و چطور باید پرداخت کرد؟ جواب داد: نگران نباش، کسی که جواز این سفر را امضاء کرده، فکر همه جا را هم کرده است. بخشی از هزینه این سفر را قبل از سفر می پردازید، بقیه را هم اقساط به حساب می ریزید. گفتم" شما هم که انشاء ا... هستید؟ گفت: اگر خدا بخواهد من، شما و یکی دیگر از دوستان با خانواده هستیم.

از آن ساعت تا لحظه اعزام به عتبات حس و حال عجیبی داشتم، یک عمر در آرزوی این سفر بودم. هربار کسی عازم می شد، من حسرت می خوردم. بارها برای این سفر قدم برداشتم اما انگار هنوز دعوت نامة ما امضاء نشده بود. حالا این دعوتنامه را برای جمع خانوادة ما صادر کرده بودند. بالاخره لحظه موعود در زمستان ۱۳۸۲ فرا رسید. مشتاقان زیارت بارگاه ملکوتی و سید و سالار شهیدان سر از پا ناشناخته سوار بر مرکب عشق شدند. یک مجموعه متنوع ،اهل کاروان را تشکیل می داد.

نیروی خدماتی، کارگر ساده، نگهبان، کارمند اداری، کارشناس، مدیر و خلاصه از هر طبقه اجتماعی در این جمع حاضر بود. ۶ کودک هم در قلب کاروان حضور داشتند. اما ستون خیمه این کاروان خودش همراه ما نیامد. هر شخص دیگری بود رضایت نمی داد از اعتبار و شخصیتش خرج کند،   قافله ای را روانه سازد، اما خودش اینجا بماند. حتی از اهل خانواده اش هم کسی را روانه نکرد. او که باعث و بانی این سفر بود می توانست چند سهمیه را برای خودش نگه دارد. هیچکسی هم معترض نمی شد. اما چنین نکرد و کاروان راهی عتبات عالیات شد.

شگفتا و عجبا که آن سید جلیل القدر نیامد، اما در همه جای این سفر حضور داشت. بارها به چشم خود دیدم که در صحن و سرای سیدالشهداء (ع)، ابوالفضل العباس (ع)، بارگاه مولای متقیان، حرمین شریفین کاظمین و عسگریین و جوار قبور مطهر سلمان فارسی و جابربن عبدالله انصاری در مدائن به نماز ایستاده است. توفیق حضور در هر مکان مقدسی را که پیدا می کردیم، او هم کنار ما بود. نه تنها خودش، بلکه خانواده اش، والدینش و حتی دو برادر شهیدش سیدضیاء و سید مجید هم آنجا بودند. یکی نماز می خواند. دیگری زیارت می کرد. سومی آرام آرام اشک می ریخت و آن یکی در فاصله یک هفته تا محرم الحرام در بین الحرمین سینه می زد. خلاصه هرکدام به ثوابی مشغول بودند. شگفت آور بود دیدن بزرگ مردی که نامش در گذرنامه جمعی ظاهری کاروان دیده نمی شد، اما در یکایک اماکن مقدسه و متبرکه حضور پیدا می کرد. او با ما بود تا این سفر رویایی به پایان آمد.

چند ماه گذشت. بار دیگر دوباره همان دوست عزیز و نازنین من تماس گرفت. این بار یک خبر مسرت بخش دیگر. پرسید: گذرنامه ات حاضر است؟ با این تصور که یک مأموریت اداری در پیش داریم، پاسخ مثبت دادم. دوباره پرسید: بچه ها هم گذرنامه دارند؟ گفتم: همین چندماه پیش برای آنها هم گذرنامه گرفتم. راستی چه خبر است؟ نفس در سینه ام حبس شده بود که ادامه داد: اسم شما برای سفر به مکه و مدینه نوشته شده است. اگر خدا بخواهد در ماه رجب یا شعبان زائر بیت الله الحرام هستید.

این را که گفت میان من و او یک سکوت معنادار فاصله افتاد. نه زبانم قدرت تکلم داشت، نه توان شنیدن داشتم و نه دیگر، چیزی را احساس می کردم. نمی دانم در این فاصله او حرفی زد یا نزد. من فقط از این جمله به بعد یادم هست که گفت: تعدادی از همان بچه هایی که باهم به کربلا رفتیم در این کاروان هستند. اینجا هم نیازی نیست پول سفر را یکجا بدهید. بخش کمی از هزینه ها را تا چند وقت دیگر همراه با این مدارک تحویل بدهید.

آری یک سفر دیگر آغاز شد. این بار هم آن سید بزرگوار که باعث و بانی این سفر بود و به خاطر جمعی دیگر از اعتبار، آبرو، شخصیت و مرام والای خود مایه گذاشت، کنار کشید. معتقد بود یک نفر عاشق دلسوخته هم بتواند به جای من، همسرم، فرزندانم و یا پدر و مادرم برود، باز یک نفر است. دوباره یک کاروان متنوع تشکیل شد و این بار هم، همان شش کودک در جمع قرار گرفتند. آنان این بار به عنوان زائران اباعبدالله (ع) به زیارت پیامبر گرامی اسلام (ص) می رفتند. لحظاتی قبل از پرواز، سید بزرگوار ما آمد تا جمع را بدرقه کند. برای آخرین بار یادآوری کرد و گفت: یادتان باشد کجا   می روید. این که چقدر هزینه می کنید و هتل شما چند ستاره است به هر حال تا دو هفته دیگر تمام می شود. تنها دغدغه تان زیارت، نماز و دعا باشد. یک التماس دعا و سفر آغاز شد.

این مرتبه اول نبود که آن عزیز یگانه راه سفر را برای دیگران هموار می ساخت و خود به ظاهر در ابتدای جاده می ایستاد و نظاره می کرد. بارها زمینه حضور در سفرهای زیارتی را برای افرادی فراهم آورد که شاید به دشواری می توانستند امکان عتبه بوسی اماکن مقدسه را داشته باشند. هم شنیده ام و هم دیده ام افرادی را که اگر چنین امکاناتی در اختیار داشتند، اولویت اول را به خودشان می دادند. اگر بعد از خانواده و بستگان درجه اول جایی می ماند، آن وقت به دوستان فرصت می دادند. دست آخر هم نوبت غریبه ها می شد.

باز هم در این سفر من به چشم خود دیدم که سید فرزانه ما در حرم پاک نبوی به نماز ایستاده بود، در مسجدالحرام طواف می کرد، کنار پنجره های بقیع زیارتنامه می خواند و در مساجد سرزمین وحی، قرآن تلاوت می نمود. این بار هم همسرش، فرزندانش، پدر و مادرش و شهیدین سید ضیاء و سید مجید هم او را همراهی می کردند. هرکدام از ما در هر سفر یک بار مسافر هستیم. اما سید دوست داشتنی ما در عتبات عالیات و عمره مفرده، به تعداد اهل کاروان حضور داشت. سرانجام این سفر هم با همه فرازهایش به پایان آمد و اهل کاروان به شهر و دیار خود بازگشتند.

اینک از جوانان ، میانسالان و کهنسالان زن و مرد این دو کاروان می گذرم و تنها به شش کودکی اشاره می کنم که در هر دو سفر حضور داشتند. از مهرناز، علیرضا، مهدی، هدی، علیرضا و امیرحسین سخن به میان می آورم.

... و حالا

          هربار که این کودکان به نماز می ایستند و کعبه را مقابل خویش می بینند؛

        هربار که از دریچه عکس و تصاویر تلویزیونی به اماکن زیارتی مکه، مدینه و عتبات سفر    می کنند؛

        هربار که پس از نوشیدن یک جرعه آب، عبارت زیبای "سلام بر حسین" را بر زبان جاری  می سازند؛

           هر بار که ...

ای زائر بی گذرنامه، سید محسن گلدانساز! تو در همه آن ثواب ها شریک هستی. اگر هربار ذره ای به میزان عشق و ارادت این کودکان نسبت به حق تعالی، دین مبین اسلام و معصومین بزرگوار افزوده شود که ان شاء الله می شود، تو شریک همه آن ها هستی.

راستی چه کسی بود که آن روز به ما می گفت: این کودکان را چرا با خود به کربلا، نجف، کاظمین، مدائن، مکه و مدینه می برید؟ اینان هنوز خیلی کوچک هستند و چیزی از این سفرها درک نمی کنند. من بارها پاسخ این سؤال را هنگام نوشیدن آب، پخش تصاویر و گزارش های تلویزیونی و اقامه نماز روی سجاده کوچکشان دریافت کرده ام.

چه سعادتمندی تو که دعاهای خیر هزاران محب اهل بیت را بدرقه زندگی دنیایی و آخرتی خویش کرده ای. هر کجا هستی دعاهای این۶کودک بدرقه راهت باد.

پوشش چادر تنها تا سر کوچه ی مدرسه

  چند سال پیش به دعوت یکی از دوستانم برای انجام یک پروژه به مدرسه ای در غرب تهران رفتم.مدرسه ای غیر انتفاعی که ورود به آنجا از طریق گزینش انجام می شد. ظاهر مدرسه و برنامه های آن نشان می داد که در اینجا به برخی نکات حساس هستند. یکی از موارد این بود که دانش آموزان نباید در منزل ماهواره داشته باشند. یعنی اگر مسئولان مدرسه متوجه این قضیه در مورد هر دانش آموزی می شدند, آن شخص باید پاسخگو می بود و احتمالا" راه مدرسه دیگری را در پیش می گرفت. یک روز بر حسب اتفاق در یکی از ایستگاه های مترو با چند نفر از دانش آموزان همان مدرسه روبرو شدم. آنان مرا نمی شناختند ولی من می دانستم که این بچه ها شاگردان همان مدرسه هستند. صحبت شان بر سر برنامه های ماهواره بود و از فیلم ها و برنامه هایی که دیده بودند برای هم تعریف می کردند.

با دیدن این صحنه به یاد آن دختران دانش آموزی افتادم که به محض دور شدن از مدرسه ، چادرهایشان را جمع کرده و در کیف خود می گذارند.دختر دانش آموزی که به محض رسیدن به کوچه مدرسه چادر بر سر می کند و با دور شدن از آن دوباره تغییر وضعیت می دهد، به این نوع پوشش اعتقادی ندارد.آن پسران و این دختران هیچکدام مقصر نیستند. رفتارهای ریاکارانه بزرگ تر هاست که بچه ها را هم به این سمت سوق می دهد.جامعه ما  به ظاهر افراد و اجتماع بیشتر از باطن آدم ها بها می دهد.

   چندی قبل یکی از آشنایان دنبال مدرسه ای غیرانتفاعی و  اسلامی برای فرزندانش می گشت. او می گفت فرزندانم در این نوع مدرسه ها بهتر تربیت می شوند. لااقل بچه ها در این نوع مدارس فحاشی و حرف زشت نمی زنند. یک روز همین تصور و نگاه او را با یکی از اساتید برجسته روانشناسی دانشگاه در میان گذاشتم. او در جوابم گفت: فرزندتان در بهترین مدرسه های اسلامی هم که درس بخواند باز هم باید وارد اجتماع بشود. در اجتماع این حرف ها بوده و هست و باز هم خواهد بود. من هم که استاد دانشگاه هستم همان حرف ها را بلدم. شما هم بلد هستید و دیگران هم بی اطلاع نیستند. اما مهم این است که از این حرف ها و کلمات استفاده نکنیم. شما بخواهید یا نخواهید فرزندتان رکیک ترین واژه ها را دیر یا زود می شنود و ممکن است یاد بگیرد. اما مهم آن است که این واژگان را بر زبان جاری نسازد.کاش به آدم ها ی جامعه و فرزندانمان اجازه می دادیم خودشان باشند. نهاد و فطرت انسان ها پاک است. هیچ انسانی شرارت،ظلم،نامردی، خیانت و دورویی را به ذاته دوست ندارد. این عملکرد مربیان و معلمان زندگی و اجتماع است که کودکان، نوجوانان و جوانان را به سمت تزویر و ریاکاری سوق می دهد. کاش این را باور داشتیم و رفتارمان را تصحیح می کردیم.

نخستین هایی که در مرحله اولین می مانند

 

سایت های خبری در اینترنت، روزنامه ها و مطبوعات و حتی آرشیو صدا و سیما را که مرور کنید، الی ماشاء الله سمینار، کنفرانس ، کنگره و جشنواره پیدا می کنید. خیلی از این برنامه ها با خودشان عنوان اولین را یدک می کشند. اولین هایی که فقط خواسته اند نامی از آنان در میان باشد، بی آن که دومین یا سومین داشته باشند. یعنی یک بار آمده اند وسط میدان و بعد هم به سرعت آمدنشان از عرصه بیرون رفته اند. نمی دانم چه اصراری هست که به مخاطب بگویند ما اولین هستیم. یعنی تو بدان که به واسطه همین کلمه اولین یا نخستین، هیچ سازمان ، نهاد ، شرکت یا وزارتخانه ای قبل از من این کار را انجام نداده است.

اما همین چند وقت پیش من با جشنواره ای آشنا شدم که در نوع خودش نخستین بود بدون آن که نام اولین را با خودش یدک بکشد. همین نداشتن نام اولین مرا کنجکاو کرد تا در باره آن بیشتر بدانم.عنوان جشنواره"جشنواره ملی طراحی بسته بندی با رویکرد صادرات " بود که در سه موضوع خرما، پسته و شکلات و شیرینی برگزار شد. رئیس ستاد برگزاری آن یعنی رضا نورائی که خود از افراد صاحب نام در این حوزه به شمار می رود چون صاحب امتیاز و مدیر مسئول نشریه تخصصی بسته بندی است  پاسخ کنجکاوی مرا در غروب جلسه داوری چنین داد:  تا آنجا که من مطلع هستم چنین جشنواره ای در کشورمان برگزار نشده است. یعنی نقش طراحی و گرافیک در بسته بندی آن هم  در قالب جشنواره تا امروز از نظرها پنهان مانده بود. اتحادیه صادر کنندگان خدمات صنعت چاپ ایران با همکاری ماهنامه بسته بندی پیش قدم شدند و با مشارکت و پشتیبانی جمعی دیگر حرکت را آغاز کردند. ما چند هدف از این کار داشتیم که در فراخوان جشنواره به آن اشاره کرده ایم. برای ما مهم این بود که طراحی و گرافیک این حوزه را بهتر به جامعه معرفی کنیم تا این بخش از کار بهتر دیده شود. گفتیم عنوان اولین را برای خودمان انتخاب نکنیم ،زیرا امکان دارد ما نتوانیم دومین آن را برگزار کنیم. ما به اندازه توان خودمان تلاش می کنیم و می کوشیم راه را باز کنیم. حالا اگر دیگران آمدند و این راه را ادامه دادند ما نیز بسیار خرسند خواهیم شد. حتی دیگران اگر بیایند و عنوان اولین را بر خود بگذارند و بعد هم بتوانند این راه را ادامه بدهند و به لطف پروردگار تا دهمین و بیستمین وبالاتر از آن هم بروند ،ما خرسند هستیم که این بخش از صنعت بسته بندی به جامعه خودمان معرفی شده است. صد البته آنان که اهل فن هستند و خبره این راه، در آن زمان خود جایگاه و نقش جشنواره ما را به قضاوت خواهند نشست.

راستی چقدر خوب بود اگر مسئولان و برنامه ریزان جشنواره ها و کنفرانس ها و سمینارها در این کشور به تیتر انتخابی خودشان فکر می کردند و با درایت بیشتری پا به عرصه می گذاشتند.راستی ! شما چند تا از این اولین ها می شناسید که دیگر دومین نداشتند؟مردم ، خود بهترین داوران عرصه های کار مسئولان هستند.

 

یک بوسه بر دست آقا معلم پشت چراغ قرمز

آرنج دستش را روی لبه پنجره ماشین گذاشته بود و پشت چراغ منتظر بود . هنوز دو چهار راه تا حرم حضرت رضا(ع) فاصله داشت. لباس خادمی اش را پوشیده بود تا برای نوبت کشیک به حرم برود. همانطور که ماشین پشت چراغ متوقف بود و انتظار می کشید ناگهان احساس کرد کسی بوسه ای بر دستش زد.رویش را که به سمت چپ یعنی پنجره ماشین چرخاند ،مرد جوانی را دید. هنوز کلمه ای بر زبان نیاورده بود که جوان گفت: سلام حاج آقا. التماس دعا. من ........ هستم. سالها پیش در مدرسه موسوی (خیابان 17 شهریور تهران جنب ورزشگاه) شاگردتان بودم. خوشحالم که شما را دیدم. ما آن روزها خیلی چیزها از شما یاد گرفتیم. خدا خیرتان بدهد.

آقا معلم که حالا یکی از خادمان بارگاه ملکوتی حضرت رضا(ع) بود در آن فاصله کوتاه زمانی در پشت چراغ دعای خیری در حق شاگردش کرد و هنوز کلمه ای بر زبان نیاورده بود که باسبز شدن چراغ و بوق های ممتد سایر خودرو ها ناچار به حرکت شد. وقتی به حرم رسید شاگردش را دعا کرد.

من هم بعدا این ماجرا را شنیدم . آن لحظه به عظمت مقام معلم فکر کردم و از خودم پرسیدم : آن جوان که به یقین امروز برای خودش منزلت اجتماعی داشت چرا در خیابان با شناختن معلمش نزد او رفت و بی آنکه متوجه شود خم شد و دستش را بوسید؟ براستی  معلم جایگاهش والاتر از آن است که ما بتوانیم آن را درک کنیم. شان و منزلت معلم را تنها خدا می داند و بس. زیرا خودش اول معلم آفرینش است.

از طرف من در مجلس ختم این کارگر شرکت کنید

  طرف مدیر , معاون یا صاحب پست و مقام باشد همه اورا تحویل می گیرند. اما اگر یک کارگر ساده باشد کمتر کسی برایش تره خرد می کند. فروردین چند سال پیش بود که اوستا اسماعیل بنا یا به قول همکارانش "اوس اسمال" دار فانی را وداع گفت و برای همیشه روی در نقاب خاک کشید. آقا مهدی مدیر روابط عمومی که خودش در ماموریت بود در یک تماس تلفنی با مسئول دفترش گفت: یک تاج گل سفارش بده و یک پلاکارد هم بنویسید و در محل برگزاری ختم نصب کنید. پنج نفر از بچه ها هم به نمایندگی از جمع همکاران به مجلس ختم بروند.

او خودش در ماموریت بود . اگر در تهران حضور داشت حتما خودش هم می رفت. آقا مهدی از آن مدیرانی است که برای همه احترام قائل است. مهم نیست طرف مدیر باشد یا نباشد. او با همه یکسان برخورد می کند. برای مدیر دستگاه همان سفارش و توصیه را دارد که برای یک کارگر ساده انجام می دهد. لحظه ای که او تلفنی با مسئول دفترش صحبت می کرد ,من هم بر حسب اتفاق آنجا بودم. براستی چند مدیر و صاحب پست و مقام را سراغ دارید که کارگر ساده با مدیر عامل دستگاه برایش یکسان باشد؟

با یکصد مدال قهرمانی همچنان مدیون خانواده ام هستم

چندی پیش برای تدوین و نگارش کتابی از سلسله کتاب های "آرمان المپیک و پارالمپیک" با مختار نورافشان قهرمان پرتاب دیسک و وزنه معلولان جهان تماس گرفتم .بعد از گرفتن اطلاعات اولیه با هم کمی گپ زدیم.
به او گفتم : مختار نورافشان بیش از یکصد مدال با ارزش روی سینه باصلابت خود دارد.
گفت:بلندترین ساختمان های دنیا که چشم ها را خیره خود می سازند،تکیه بر پی و زیربنای خود دارد. مردم موفقیت های ظاهری و بیرونی ما را می بینند.اما من می دانم که این همه موفقیت بدون خانواده به دست نمی آید. کدام ورزشکار قهرمان را سراغ دارید که توانسته باشد بدون آرامش روحی روی سکو برود؟ من یک سوم عمر ورزشی ام را در اردو، مسابقه و سفر بوده ام. اگر حمایت های تک تک اعضای خانواده ام نبود، من مختار نورفاشان امروز نبودم. پایه تمام موفقیت های من خانواده است. اگر هر کاری برای همسرم و خانواده ام انجام بدهم باز هم بدهکار آنها هستم. یک قهرمان همیشه بدهکار خانواده اش هست. اگر مدال های قهرمانی جبران پذیر است،پس زحمات، تلاش ها و همراهی های همسر را هم می توان تلافی کرد.
چقدر خوب است که همه چهره های موفق جامعه ما قدردان زحمات تلاش هایی باشند که دیگران برای آنان انجام داده اند.

یک سال تلاوت سوره نبأ و توفیق زیارت خانه خدا

درست ودقیق خاطرم نیست که چه کسی،کجا و چه موقع به من گفت و یا شنیدم که اگر یک سال متوالی بدون وقفه بتوان سوره نبأ را هر روز تلاوت کرد، پروردگار بزرگ و مهربان توفیق زیارت خانه خودش را نصیب انسان می کند.از زمانی که این نکته را دانستم بارها تصمیم گرفتم که این کار را انجام دهم،اما هر بار به دلایلی نمیتوانستم این سوره را مرتب و پشت سرهم در هر روز بخوانم. شاید سال 79 یا80 بود که تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم و در این ماجرا از خداوند هم یاری خواستم. شروع کردم و به لطف خدا هر روز این سوره را می خواندم. ابتدا از روی قرآن و کم کم با تکرار زیاد توانستم آن را از حفظ بخوانم. طوری که هر روز وقتی از منزل بیرون می آمدم تا به سمت محل کارم بروم، این سوره را تا به خیابان اصلی نرسیده تمام می کردم.یک سال گذشت اما هیچ اتفاقی نیافتاد. خیلی تعجب کردم . نسبت به آنچه که در باره این سوره شنیده بودم اطمینان داشتم،اما علت تحقق نیافتن سفر حج را نمی دانستم.

چند سال گذشت تا اینکه با عنایت پروردگار و تماس یکی از دوستانم یعنی آقای محمد ناصری بدون این که خودم برای ثبت نام حج عمره اقدام کرده باشم توفیق دست داد تا به اتفاق همسر و فرزندانم و جمعی از دوستان که با تعدادی از آنان کربلا رفتیم راهی این سفر بشویم. شهریور سال 1383 همزمان با ایام ماه مبارک رجب به مدینه رفتیم و ایام ولادت امام علی (ع) را در جوار حرم نبوی بودیم.ناگهان در آنجا به خاطرم آمد که خودم از خدا و حضرت رقیه(س) خواسته بودم اول به زیارت امام حسین (ع) بروم و سپس به زیارت خانه خدا بروم. این قضیه خودش ماجرایی دارد که بعدا آن را مینویسم.

راستی که در هر کاری حکمتی نهفته است. من کجا تصور می کردم که بتوانم همراه خانواده ام راهی این سفر بی بدیل شده و چنین توفیقی کسب نمایم. همه مخارج آن سفر طوری جور شد که خودم هم باور نمی کردم. خدا پدر و مادر باعث و بانی این سفر یعنی سید محسن گلدانساز را بیامرزد و دو برادرش را مهمان همیشگی رسول الله (ص) و خاندان مطهرش قرار دهد و او را عاقبت به خیر کند.

یا برای همه گل بیاورید یا به فرودگاه نیایید

    اوایل تابستان 1373 بود که بازهم منتظر شنیدن خبرهایی خوش از آن سوی مرزهای کشورمان بودیم.بچه های المپیاد ریاضی که به کشور هنگ کنگ سفرکرده بودند،دوباره برای ایران موجب افتخار و سربلندی شدند.یک روز مانده به بازگشت دانش آموزان تیم المپیاد ریاضی ،بر حسب اتفاق منزل یکی از آنها را پیدا کردم.فرصت خوبی بود تا پیش از آمدن دانش آموزان با خانواده یکی از آنان گفتگو کنم،بنابراین به منزل آقای مازیار رامین راد رفتم،دانش آموزی که بالاترین امتیاز المپیاد ریاضی را به همراه یک مدال طلا برای کشور به ارمغان آورد.وقتی سر صحبت را با مادر مازیار باز کردم و از او خواستم در باره خصوصیات فرزندش بگوید،جنین گفت:در مرحله دوم المپیاد ریاضی مازیار و بقیه دوستانش به شیراز رفتندتا همراه دیگر دانش آموزان برگزیده مرحله اول به رقابت بپردازند.وقتی مسابقه به پایان رسید و نتایج را اعلام کردند،مشخص شد مازیار به مرحله نهایی راه یافته و به عنوان یکی از دانش آموزان برتر این مرحله میتواند ،بدون کنکور به دانشگاه برود.وقتی با ما تماس گرفت و این خبر را داد ،همگی خوشحال شدیم.می خواستیم با مازیار قرار بگذاریم هنگام بازگشت آنها به فرودگاه برویم و از او و دیگر اعضای تیم استقبال کنیم. در همین لحظه مازیار به من گفت،مادر اگر میخواهید به فرودگاه بیایید باید برای همه دوستانم دسته گل و شیرینی بیاورید.چون چند نفر از آنها نتوانستند نمره لازم را بیاورند و به مرحله بعد راه پیدا کنند ،ممکن است کسی برای آنان دسته گل نیاورد .من دلم نمیخواهد آنان را ناراحت و افسرده ببینم .یا برای همه ما یکسان گل و شیرینی بیاورید و یا اینکه اصلا به فرودگاه نیایید.من خودم از فرودگاه به خانه می آیم.

مادر مازیار همانطور که حرف میزد ،اشک شوق در چشمانش جمع شده بود .از ایشان پرسیدم، چطور از موفقیت مازیار در هنگ کنگ باخبر شده است.درجوابم گفت: وقتی امتحان بچه ها تمام شد و نتیجه مازیار را دادند ،او با منزل تماس گرفت و گفت:مادر من الحمدا... توانستم 41 امتیاز بگیرم .من از او پرسدم یعنی مدال طلا میگیری؟ مازیار دوباره گفت:مادر مدال من مهم نیست ،دعا کن امتیاز کل دانش آموزان ایرانی بالا برود تا کشورمان در بین سایر کشورها بدرخشد.درحالی که از شوق می گریستم به مازیار گفتم :باشد مادر، امیدوارم همگی شما موفق باشید. مازیار موفق شده بود از 42 امتیاز المپیاد جهانی ریاضی 41 امتیاز را بدست آورد. او همچنین موفق به دریافت مدال طلا شده  بود.

اگر ما به کوچکترین موفقیتی دست پیدا کنیم ،دلمان میخواهد همه عالم و آدم بدانند،اما انسانهای خودساخته ، این گونه نمی اندیشند. وقتی در امتحان پیروز میشوند به فکر روحیه دوستان هم هستند.چه کسی بدش می آید در بازگشت موفقیت آمیز از یک سفر از او استقبال شود؟اما مازیار و امثال او تنها به خود نمی اندیشند. آنها از این لحظه های زودگذر به راحتی و با شناخت کامل میگذرند تا دوستی های باارزش و صمیمانه آنان همچنان پایدار بماند.

پدرحسین پسر حسین،عجب لذتی دارد نام شیرین حسین

    چشمم که به گنبد منور سیدالشهدا (ع) افتاد در حالی که دست کوچک امیر حسین را در دستم داشتم خطاب به آن حضرت عرض کردم:" من گواه عشق پدرم به شما هستم . خاطرم هست روزی کسی از پدرم پرسیده بود .اسم پسر اول شما محمد حسین ونام پسر دوم تان محمد حسن است. درحالی که امام حسن (ع) بزرگتر از امام حسین(ع) بودند. اگر قرار بود شما بر اساس نامگذاری این دو بزرگوار عمل کنید باید پسر بزرگتان را محمد حسن و بعدی را محمد حسین اسم می گذاشتید. پس چرا اینطور نیست؟ پدرم جواب داد:من به اسم حسین خیلی علاقه داشتم. همیشه دلم میخواست پسری به نام حسین داشته باشم . وقتی اولین فرزندم پسر شد نام محمد حسین را برایش انتخاب کردم. ترسیدم پس از او دیگر خداوند به من پسر عنایت نکند و داغ اسم حسین به دلم بماند. به همین خاطر اولین پسرم حسین نام گرفت. وقتی بعد از او خداوند به من پسر دیگری عطا فرمود نام دومی را به خاطر علاقه به ائمه محمد حسن نام گذاشتم. "

    با مرور این خاطره در ذهنم به آن حضرت عرض کردم : درست است که پدرم امروز نیست اما عشق او به شما باعث شد تا من امروز نام حسین را داشته باشم . در حالی که دست فرزند کوچکم امیر حسین را همچنان در دست داشتم باز عرض کردم: این امیر حسین هم شاید دلیلی باشد که من نیز ان شاء الله  شما را دوست دارم. بعد از اینکه نام دومین فرزندم را امیر حسین گذاشتم بعضی ها به من می گفتند که دو اسم حسین در یک خانواده نمیتوان گذاشت. نمی شود هم پدر حسین باشد و هم پسر حسین. من به هرکسی که این حرف را زد در جواب گفتم: شما نمی دانید نام حسین چقدر لذت بخش است. من این محبت به حسین (ع) را از والدینم دارم. خیلی دوست داشتم که نام حسین در خانواده ما بماند.

سپس همراه با هردو فرزندانم یعنی علیرضا و امیر حسین به داخل حرم امام حسین (ع) رفتیم. داخل حرم کنار ضریح زیبای آن امام همام نشستیم وبرای دقایقی شاید طولانی تنها چشم به مشبک های حرم دوختم.درآن مکان بیش از هر جای دیگر به داشتن نامم یعنی محمد حسین افتخار کردم. به فرزند دومم هم یادآوری کردم اینجا متعلق به صاحب اسمت است. شاید فردای قیامت مارا بخاطر برخورداری از نام زیبا و درخشان حسین مورد عنایت قرار دادند و توفیق یافتیم به برکت این نام از آتش عذاب گناهان و خطاهای خود رهایی یابیم. ان شاءالله

لطفا سه هفته غذا نخورید

  با خشم و عصبانیت قدم به درون اتاقی گذاشت که من هم آنجا نشسته بودم.از وضعیت غذا و ناهار اداره اش گله مند بود.یکی دیگر از افراد داخل اتاق رامخاطب قرار داد و گفت : کیفیت غذا آن قدر بد است که من امروز ناچار شدم غذای خودم را جلوی گربه بگذارم. یک گربه دور و بر محل کارمان می چرخد که من ترجیح دادم این غذا را جلویش بگذارم و خودم نان و پنیر بخورم.حتی بعید می دانم که گربه هم آن غذا را خورده باشد.

   آن که مخاطبش بود دنباله حرفش را گرفت و گفت : من خودم بارها اعتراض کردم و حتی یک بار نامه نوشتیم و امضا جمع کردیم ولی وضعیت همان است که هست.دوباره نفر اول گفت : فکر می کنم مسئولان این اداره خودشان غذای دیگری می خورند که از حال و روز غذای کارکنان خبر ندارند.

به هر حال این گپ و گفت میان آن دو همچنان ادامه داشت.من خودم همیشه از منزل غذا می برم. به یکی از آن دو نفر هم همین پیشنهاد را دادم ولی انگار برایش جالب توجه نبود. در لابلای صحبت هایی که با هم داشتند نفر اول که خودش باب صحبت را گشوده بود یک نیمچه پیشنهادی را مطرح کرد که دنبالش را هم نگرفت. حرفش این بود که بیاییم چند روز همگی غذای اداره را مصرف نکنیم. بالاخره شرکت طرف قرارداد سازمان وقتی غذا روی دستش ماند خودش به فکر می افتد.

   او در واقع حرفی را زد که تا حدی من در ذهنم داشتم.من هم معتقدم مردم ما چیزی به اسم نه گفتن   را بلد نیستند. شیر و تخم مرغ و گوشت و پنیر که گران می شود تازه آدم ها بیشتر به تکاپو می افتند. در حالی که اگر از خریدن آن کالاها امتناع کنند بالاخره یک اتفاقی خواهد افتاد. شاید برای بهبود کیفیت غذای آن اداره هم باید از چنین روشی بهره گرفت. اما جالب است همه ی آنهایی که اعتراض دارند و کیفیت غذا را نامطلوب می دانند، همچنان از همان غذا نوش جان می کنند و فقط به آشپز و سایر دست اندرکاران طبخ غذا نفرین می کنند.راستی شما فکر می کنید اگر دو یا سه هفته این آدمها از آن غذا استفاده نکنند و خودشان از منزل غذا بیاورند و یا روش دیگری را برای رفع گرسنگی نیمروز برگزینند چه نتیجه ای حاصل می شود؟

اتاق من در اختیارشماست چون خبرنگارهستید!

    دو سه سال پیش بود که برای پوشش خبری وعکس یکی از جشنواره های قصه گویی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان راهی زاهدان شدم. اولین بار بود که مدیر کانون پرورش این استان را از نزدیک می دیدم و با او آشنا می شدم. در همان بدو ورود از او خواستم تا امکانات استفاده از اینترنت را برای ارسال خبر و عکس در اختیارم بگذارد. او که خود آدمی اهل رسانه است  بلافاصله کلید اتاقش را در اختیارم گذاشت و گفت: تا روزی که اینجا هستید اتاق من در اختیار شماست. این هم رمز ورود به کامپیوتر من است. هر وقت هم کارت اینترنت خواستید به همکارانم سپرده ام که برایتان تهیه کنند.  در طول برگزاری آن برنامه این مدیر خوب و ارزشمند از هیچ نوع همکاری دریغ نکرد. بالاخره آن برنامه هم مثل ده ها برنامه دیگر که من در آن حضور داشتم تمام شد.اما آنچه که تا امروز باقیست دوستی من و ایشان است. او با من همکاری نکرد بلکه بیشتر با خودش همراه بود. آن مراسم و دهها مراسم و برنامه شبیه آن برگزار می شود و سرانجام هم به پایان می رسد. اما تنها اخبار  گزارش ها   مصاحبه ها و تصاویر است که ماندگار می ماند.

یادش به خیر  آن روزها که با دکتر محمد دادگران استاد نازنین و ارجمند ارتباطات کلاس داشتیم  یک بار سر جلسه درس خاطره ای از اهمیت و ارزش کار خبرنگار و جماعت رسانه ای نقل کرد که جالب بود.من هم آن را برای شما نقل می کنم.او می گفت: یک بار در کشور فرانسه کنفرانس مهمی در حال برگزاری بود که خبرنگاری از در وارد شد.جایی برای نشستن او وجود نداشت.یکی از مسئولان برگزاری کنفرانس بلافاصله یکی از شرکت کنندگان را که در ردیف جلو نشسته بود مورد خطاب قرار داد و گفت:اگر امکان دارد لطفا" به بیرون از سالن تشریف ببرید و ادامه جلسه را از طریق تلویزیون های مدار بسته ملاحظه کنیدتا این شخص بتواند در اینجا بنشیند. آن فرد از مسئول مورد نظر سوال کرد ایشان کیست؟ آ  مسئول جواب داد: اگر شما اینجا نباشید فقط شما یک نفر متوجه نمی شوید که در این برنامه چه گذشته است  اما اگر این شخص اینجا نباشد  فرانسه نمی داند که در کنفرانس چه خبر بوده است.خلاصه این که آن شخص که احتمالا" صاحب مسئولیتی هم بوده ـچون در ردیف آول حضور داشته ـ بدون بحث و جدل آن فضا را ترک می کند و به خارج از سالن می رود.

چقدر خوب بود اگر مسئولان و صاحب منصبان این کشور هم چنین شناختی از جایگاه رسانه ها در عمل داشتند.البته در قالب حرف که همگی این نوع رفتارها را پسندیده می دانند.

آن شب مهمان گل نرگس بودیم

دفتر انتشارات کمک آموزشی در دوران مدیریت سید محسن گلدانساز بنا داشت یک ویژه نامه در مورد امام زمان (عج) برای مخاطب جوان منتشر کند. من هم افتخار داشتم که با این مجموعه همکاری کنم. یکی از کارهایی که قرار بود انجام بدهم , تهیه گزارشی از مسجد جمکران بود. صبح یک روز سه شنبه همراه با عکاس دفتر مرحوم مهدی محسنی آهویی راهی قم شدیم. تصمیم داشتم علاوه بر این گزارش چند گفتگو هم داشته باشم. مسئولیت این ویژه نامه با دوست عزیزم محمد ناصری بود. او قبل از اینکه من کارم را شروع کنم, به من گفت :یک وقت اونجا غرق دعا و نماز و زیارت نشوی و کار را فراموش کنی. این کار هم چیزی از دعا و نیایش کم نداره. پس لطفا اولویت اول را به این کار بده.

قبل از ظهر به جمکران رسیدیم. از همان بدو ورود کار را شروع کردم. با مردم , خدام مسجد و تعدادی از دست اندرکاران مسجد جمکران در بخش های مختلف مثل کتابخانه و دفتر ثبت کرامات به گفتگو نشستیم. شاید تا حدود ساعت 10 شب سرگرم کار بودیم. در این فاصله به جاهای مختلفی سر زدیم. شاید حوالی ساعت 10 بود که در اتاقک مربوط به دفتر نذورات نشسته بودیم. کسی مارا نمی شناخت . مسئولان مسجد جمکران هم خیلی ریز به ریز در جریان کار ما نبودند. شاید بیش از بیست دقیقه از حضور ما در آن دفتر بیشتر نگذشته بود که تلفن دفتر زنگ زد. مسئول دفتر گوشی را برداشت و با آن طرف خط چند کلمه ای صحبت کرد و بعد رو به ما کرد و گفت: شما دو نفر امشب شام مهمان حضرت مهدی (عج) هستید. من پرسیدم آن طرف خط چه کسی بود؟ ما کسی را در اینجا نمی شناسیم. کسی هم خبر ندارد که ما الآن اینجا هستیم. این تلفن از کجا بود؟

لبخندی زد و گفت: شما امشب مهمان امام هستید. بعد هم نشانی اتاقی را به ما داد و گفت به آنجا بروید و شام بخورید.

ما به همان نشانی که داده بود رفتیم. در را باز کردیم و وارد شدیم. اتاق کوچکی بود. آقایی پیش آمد و بدون هیچ پرسش و پاسخی سفره ای کوچک برای ما دو نفر انداخت و از ما پذیرایی کرد. من متحیر بودم در میان این شلوغی سه شنبه شب مسجد جمکران چه کسی مارا به این شام دعوت کرد.