نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

روی قله پارالمپیک هم کوچک شما هستم

جمعیت در فرودگاه موج می زد. همه با شاخه های گل و جعبه های شیرینی برای استقبال از قهرمان حضور داشتند. پدر سرش را بالا گرفته بود و می گفت: تا دیروز یک فرد عادی برای اجتماع بود. در حالی که امروز مایه افتخار همه ماست.

هنوز دقایقی تا فرود هواپیما مانده بود که قهرمان یک بار دیگر سال های زندگی اش را در ذهن مرور کرد: هر روز ساعت 7 صبح که از تمرین به خانه می آمد مادر صبحانه را مهیا کرده بود. زندگی فراز و فرود بسیاری داشت اما پدر تا این لحظه اجازه نداده بود بچه ها و به ویژه این پسر هیچ کم و کسری را احساس کنند.همه اهل خانواده سنگ تمام گذاشته بودند تا او بدون هیچ دغدغه ای ورزش حرفه ای را دنبال کند. قهرمان خوب می دانست که مدال پارالمپیک که اینک روی سینه اش می درخشد چقدر گران بهاست. خیلی ها آرزو دارند جمعی از مدال هایشان را بدهند اما یک نشان پارالمپیک را داشته باشند.

دقایقی بعد قهرمان در جمع مردم بود. همین که در حلقه اعضای خانواده اش قرار گرفت خم شد و دست های پر چین و چروک پدر را بوسید. بعد باارزش ترین مدال ورزشی خود را در برابر دیدگان ناظر بر صحنه به گردن مادر آویخت و چشمانش را روی دست های مادر گذاشت و گفت: روی قله پارالمپیک هم که باشم باز کوچک و غلام شما هستم. این مدال و همه مدال های من محصول تربیت و زحمات شماست.

آری این خاطره من از محسن عموآقایی قهرمان دو و میدانی پارالمپیک است که آن را در یکی ازکتاب های آرمان المپیک و پارالمپیک نوشته ام.این حرف ها در میان گپ و گفت میان من و او رد و بدل شد و به ثبت رسید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد