نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

روی قله پارالمپیک هم کوچک شما هستم

جمعیت در فرودگاه موج می زد. همه با شاخه های گل و جعبه های شیرینی برای استقبال از قهرمان حضور داشتند. پدر سرش را بالا گرفته بود و می گفت: تا دیروز یک فرد عادی برای اجتماع بود. در حالی که امروز مایه افتخار همه ماست.

هنوز دقایقی تا فرود هواپیما مانده بود که قهرمان یک بار دیگر سال های زندگی اش را در ذهن مرور کرد: هر روز ساعت 7 صبح که از تمرین به خانه می آمد مادر صبحانه را مهیا کرده بود. زندگی فراز و فرود بسیاری داشت اما پدر تا این لحظه اجازه نداده بود بچه ها و به ویژه این پسر هیچ کم و کسری را احساس کنند.همه اهل خانواده سنگ تمام گذاشته بودند تا او بدون هیچ دغدغه ای ورزش حرفه ای را دنبال کند. قهرمان خوب می دانست که مدال پارالمپیک که اینک روی سینه اش می درخشد چقدر گران بهاست. خیلی ها آرزو دارند جمعی از مدال هایشان را بدهند اما یک نشان پارالمپیک را داشته باشند.

دقایقی بعد قهرمان در جمع مردم بود. همین که در حلقه اعضای خانواده اش قرار گرفت خم شد و دست های پر چین و چروک پدر را بوسید. بعد باارزش ترین مدال ورزشی خود را در برابر دیدگان ناظر بر صحنه به گردن مادر آویخت و چشمانش را روی دست های مادر گذاشت و گفت: روی قله پارالمپیک هم که باشم باز کوچک و غلام شما هستم. این مدال و همه مدال های من محصول تربیت و زحمات شماست.

آری این خاطره من از محسن عموآقایی قهرمان دو و میدانی پارالمپیک است که آن را در یکی ازکتاب های آرمان المپیک و پارالمپیک نوشته ام.این حرف ها در میان گپ و گفت میان من و او رد و بدل شد و به ثبت رسید.

افتتاح دو حساب در بانک خصوصی به خاطر احترام به مشتری

اواخر سال گذشته پاکتی به دستم رسید که به فرزند اول من تعلق داشت. یک لوح سپاس نیز همراهش بود. داخل پاکت دو عدد کارت مربوط به یکی از بانک های خصوصی کشوربود.کارت اول یک بار مصرف بود و دومی قابلیت شارژ داشت. در واقع با دریافت مبلغ موجودی داخل کارت نخست،دیگر آن کارت ارزش و اعتباری نداشت. در برخی سازمان ها و نهادها این رسم وجود دارد که به فرزندان ممتاز کارکنان خود هدایایی اهدا می کنند. این هدیه نیز از همین بابت بود. مبلغ مورد نظر کارت اول را ازدستگاه عابر بانک دریافت کردم و صبح روز بعد همراه با شناسنامه های خودم و فرزندانم به بانک مورد نظر رفتم.متاسفانه فراموش کردم از شناسنامه خودم و پسر اولم که جایزه به او تعلق داشت کپی تهیه کنم. از سیستم تعبیه شده در داخل بانک نوبت گرفتم و در کوتاه ترین زمان به باجه مراجعه کردم. کارت ها را به خانمی که در طرف مقابل قرارداشت نشان دادم و گفتم: من پول کارت اول را دریافت کرده ام. حالا آمده ام برای فرزندم حساب باز کنم و در واقع کارت دوم را هم فعال کنم. او فرمی در اختیارم گذاشت تا آن را پر کنم. بعد مدارک را از من گرفت. وقتی تقاضای کپی شناسنامه ها را کرد،به ایشان پاسخ دادم که متاسفانه فراموش کرده ام. انتظار داشتم مدارک را به من برگرداند و بگوید: لطفا" با مدارک کامل تشریف بیاورید.اما چنین جوابی نداد. بلکه گفت : شناسنامه ها را لطف کنید تا من خودم همین جا کپی بگیرم. او رفت و دو دقیقه دیگر با کپی شناسنامه ها برگشت. همین حرکت و رفتار ساده ی او باعث شد که بلافاصله تصمیم بگیرم تا برای فرزند دوم خودم هم یک حساب باز کنم. در نتیجه ماجرای کپی گرفتن دوباره تکرار شد. این بار چون به اندازه مورد نظرم پول نقد همراه نداشتم، با راهنمایی و همکاری آن خانم محترم از حساب دیگرم به حساب فرزندم ، پول واریز کردم.

      همین چند روز پیش دوباره ماجرای تشویق فرزندان ممتاز تکرار شد.این بار برای هر دو فرزندم مثل سال قبل هدیه ای رسید. حالا دیگر دومی هم مدرسه ای شده بود.این بار همان هدایا و به همان مبلغ سال پیش از سوی بانک دیگری تامین شده بود. اما یک تفاوت وجود داشت. این بار بانک مورد نظر دولتی بود و در داخل پاکت نیز تنها یک کارت گذاشته بودند. با بانک مورد نظر که تماس گرفتم، کسی از آن طرف خط جواب داد: این کارت یک بار مصرف است و قابلیت شارژ مجدد ندارد.من نیز مبلغ آن را دریافت کردم و پول ها را به همان حساب های فرزندانم در آن بانک خصوصی واریز نمودم. فرزندانم تمامی پول های عیدی و هفتگی خودشان را به این حساب واریز می کنند.

      افتتاح این دو حساب و تداوم آن ها در سیستم بانکی تنها محصول همان برخورد کارمند همان بانک خصوصی با مشتریان خود شان است. شاید این احترام و برخورد در بانک های دولتی هم دیده شود، اما حداقل شرط آن، آشنایی مشتری با تحویلداریا دیگر کارکنان آن بانک ها است. من به آن بانک رفته بودم تا فقط یک حساب در حد همان مبلغ جایزه باز کنم و بس. اما نتیجه احترام به مشتری زمینه ساز افتتاح حساب دیگری شد.  

نیره عاکف و75 دقیقه سکوت، آرامش و تمرکز در سالن تیراندازی

وقتی قرار شد برای مجموعه کتاب های آرمان المپیک و پارالمپیک با محوریت" انجام کار به بهترین شکل" کسی را برای مصاحبه و نگارش مطلب از میان قهرمانان پارالمپیک انتخاب کنم، نیره عاکف یکی از بهترین گزینه ها بود. در یک گپ و گفت تلفنی، اطلاعات لازم برای نگارش مطلب را از او گرفتم. احساس کردم او از آن انسان هایی است که با دور ماندن از حاشیه ها موفقیت خود را تضمین می کند. میان من و او که قهرمان تیراندازی پارالمپیک سیدنی است، حرف های زیادی رد و بدل شد. بخش هایی از آن چنین است:
* چه عواملی باعث می شود تا انسان نتواند هوشمندانه عمل کند و بهترین بهره را از زمان ببرد؟
اگر عوامل موفقیت در کار را جدی نگیریم و به آن اهمیت ندهیم، از نتیجه مطلوب خبری نخواهد بود.
* در عرصه ورزش تیراندازی الگوی شما کیست؟
عنایت اله بخارایی الگوی من دراین ورزش است. وقتی او سلاح به دست می گیرد، گویی دیگر نفس نمی کشد. هیچ حرکت اضافه ای ندارد. چنان آرام و صبور است که انگارضربانش از بیست بالاتر نمی رود.
 * هیچ وقت از او سوال کردید چگونه به این مرتبه دست یافته است؟
آری. من پرسیدم و او جواب داد که همواره می کوشد از حاشیه ها دوری کند.
*بهترین درس از ورزش تیراندازی؟
تیراندازی انسان را صبور و شکیبا می سازد. 75 دقیقه سکوت، آرامش و تمرکز در سالن تیراندازی روی زندگی شخصی انسان هم اثر می گذارد. هر تایم از این ورزش 75 دقیقه زمان نیاز دارد.
* اگر قرار باشد یک مدال خود را به کسسی اهدا کنید؟
باارزش ترین مدال های من برنز پارالمپیک سیدنی است. من همانجا این مدال و افتخارش را به آقای رضا کیارستمی مربی خوبم تقدیم کردم. من هرچه در تیراندازی دارم از ایشان است. اگر من هزار شلیک در روز داشتم ، ایشان هزار بار بالای سر من می ایستاد و تایم می گرفت.
این بخشی از گفت و گوی من با نیره عاکف بود که در کتاب آرمان المپیک و پارالمپیک با محوریت" انجام کار به بهترین شکل" چاپ شد.

من، پنجمین مدیرعامل افست و خط خوش استاد احصائی

    کلاس پنجم و ششم دبیرستان علوی که می‌رفت، هر روز باید دو کورس ماشین سوار می‌شد تا از خانه به مدرسه برسد. پدرش روزی یک تومان پول توجیبی به او می‌داد تا چهار بلیت اتوبوس بخرد و برای رفت و برگشت از آن استفاده کند. دو ریال هم برایش می‌ماند که پس‌انداز می‌کرد. خیلی از بچه‌ها آن دو ریال را خرج شکم می‌کردند؛ اما او از معلمش، دکتر گلزاده غفوری، آموخته بود که با روزی یک ریال هم می‌توان کتاب خرید. چون آن معلم خودش اهل کتاب بود و کتاب هم می‌نوشت، شاگردانش را به مطالعه تشویق می‌کرد. آقا معلم اول کتاب را به بچه‌ها می‌داد و بعد پولش را یک ریال یک ریال از آنان می‌گرفت تا ورق‌ زدن کتاب و دنبال کردن سطر به سطر نوشته‌ها، در کامشان شیرین جلوه کند.

    پدرش هم، که یک روحانی بود و یازده فرزند داشت، روزی ده ساعت مطالعه می‌کرد. بنابراین کتاب، کتاب خواندن و کتاب‌خانه، جزء جدایی‌ناپذیر زندگی این خانواده بود. بچه‌ها از روزی که در این خانواده چشم به دنیا گشودند، با کتاب انس داشتند. مادر، حافظ، گلستان و تفسیر می‌خواند و شب‌ها کلیله و دمنه را برای پدر زمزمه می‌کرد و پدر هم، که یک روحانی ژرف‌اندیش بود، آثار دکتر علی شریعتی را می‌خواند و مانع مطالعه‌ی این آثار برای فرزندانش نمی‌شد. امروز از آن یازده فرزند، تنها چهار خواهر و پنج برادر در قید حیات هستند و هر یک در عرصه‌ای فعالیت دارند. اما یکی از وجوه اشتراک جمع آنان، کتاب و کتاب‌خانه است. پا به خانه‌ی هر کدام که بگذارید، یک کتاب‌خانه با بیش از چندهزار جلد کتاب، مهمان نگاه شما خواهد شد.

    هر روز در مسیر رفت‌و‌آمد به مدرسه، کتابی در دست داشت و آن‌را مطالعه می‌کرد. گاهی کتاب را علنی می‌خواند و گاه جلد آن‌را در روزنامه می‌پیچید و بعد مطالعه می‌کرد تا چشمان کنجکاو در کوچه و خیابان متوجه نشوند کتاب زندگی و دیگر هیچ اوریانا فالاچی، روزنامه‌نگار شهیر ایتالیایی را، از نظر می‌گذراند.به هر ترتیب، آن متولد 15 فروردین 1332، که هشتمین فرزند خانواده بود، سال‌ها نکته‌های بسیاری از والدین، معلمان و دوستانش آموخت و در زندگی به‌کار گرفت.

    وقتی پدر همیشه با وضو بود و معلم و مرادش، مرحوم روزبه، با طهارت کامل در مدرسه حاضر می‌شد، پس جای تعجب نیست که او هم در این 24 سال و سال‌های قبل از آن، هیچ روزی را بدون وضو نگذارنده باشد. از همان‌ها بود که آموخت می‌توان صادقانه و خالصانه کار کرد و نامی هم در میان نداشت. فکر اولیه‌ی چاپ و انتشار قرآن افست از او بود؛ اما اجازه نداد مرحوم وحید نامش را در شناسنامه‌ی قرآن بیاورد. کتاب‌های متعددی را به دست چاپ سپرد، بی آن‌که نامی از او در میان باشد.

طولانی‌ترین دوره‌ی مدیریت بر افست، در طول نیم قرن عمر این شرکت، به او تعلق دارد. در اتاق پنجمین مدیرعامل شرکت سهامی افست یک تابلو بیشتر روی دیوار نیست. خط خوش استاد احصایی که نوشت«الله» و هر صبح و شام علی طارمی را کفایت می کند.

     با او بیش از 5 ساعت به گفت وگو نشستم که نتیجه اش در کتاب "...تا امروز" به چاپ رسید. شاید در فرصتی دیگر چند نمونه از سوال و جواب هایی که میان ما رد و بدل شد را تقدیم شما کنم.

صندوقچه ای که کلیدش دست من و خداست

آدم های خیر و نیکوکار قیافه های خاص و ویژه ای ندارند که با اولین نگاه بتوان آنها را تشخیص داد.در هر بخش از جامعه حضور دارند اما اغلب ترجیح می دهند بدون سروصدا به مردم خدمت کنند.چندی پیش با یکی از آنها به دلایلی ارتباط برقرار کردم تا گفت و گویی داشته باشیم. یکی از خیرین مدرسه ساز بود که در چند نقطه از کشور برای کودکان این سرزمین کلاس درس ساخته بود.با هزار و یک دلیل او را قانع کردم تا پای مصاحبه حاضر شد. دوست نداشت از خودش و کارهایش حرفی بزند.اما سرانجام قانع شد و گفت و گو به نتیجه رسید. محصول کار در کتاب خیرین مدرسه ساز چاپ شد.از میان همه حرف هایی که با هم زدیم یک نکته در ذهنم بسیار شفاف ماندگار شد. او خیلی کارهای نیک انجام داده بود که یقین داشتم تعداد قابل توجهی از آنها را به من نگفته و نخواهد گفت.او معتقد بودآدم باید یک صندوقچه برای خود بسازد و برخی از کارهایش را در آن قرار بدهد. صندوقچه ای که کلیدش تنها دست خود و خدایش باشد. یعنی هیچ کسی از آن کارها باخبر نباشد.این انسان نیکوکار برایم گفت: انسان همواره در معرض وسوسه و آزمایش است.همیشه دوست دارد آنچه را انجام می دهد به دیگران هم اطلاع دهد.اما گاهی باید به گونه ای کار خیر انجام داد که هیچ کسی جز خدا از آن مطلع نباشد. هر کسی بتواند کارهای بیشتری را در این صندوقچه قرار دهد موفق تر خواهد بود. وقتی این جملات او به پایان رسید برای لحظه ای زندگی خود را در ذهنم مرور کردم تا بدانم چیزی برای قرار دادن در این صندوقچه دارم یا ندارم.کاش بتوانم یک مورد بیابم و در این صندوقچه قرار دهم.خوشا به سعادت آنان که صندوقچه آنان مملو از کارهای نیک برای خداست.

برای آنکه یک جعبه شیرینی ندهد، گفت فرزندم مرده به دنیا آمد!

همین چند وقت پیش یکی از من پرسید وقتی خدا به شما فرزندانتان را عطا کرد چکار کردید؟

جواب دادم: کار خاصی نکردم. مثل هر پدری خوشحال شدم و سعی کردم با شیرین کردن کام دیگر دوستان و آشنایان، این شادمانی را ابراز کنم. حالا مگر چه اتفاقی افتاده که این سوال را می کنید؟

آن دوست به من گفت: همه ما همین عکس العمل را نشان می دهیم. نزدیکان و بستگان را دور هم جمع می کنیم و یک مهمانی کوچک راه می اندازیم. صبح روز بعد با یکی دو جعبه شیرینی به محل کارمان می رویم تا کام همکارانمان را با این خبر خوش شیرین کنیم. آنها هم به یقین از شنیدن این خبر خوشحال می شوند و به ما تبریک می گویند.

گفتم : دقیقا" همین اتفاق پیش می آید و تا بحال اغلب پدران و مادران شاغل همین قضیه را خودشان تجربه کرده اند.حالا بگو چه خبر؟

خنده تلخ و تمسخرآمیزی زد و گفت: لبته آدم هایی هم هستند که این اتفاق های میمون و مبارک را به هر طریق که شده پنهان می کنند.مثلا" بچه دار که می شوند، خبرش را پنهان می کنند. تازه یک نفر هم که بر حسب اتفاق متوجه می شود، آرام در گوش او می گویند: "بچه مرده به دنیا آمد،حرفش را به کسی نزن." تازه این که چیزی نیست. از ساده ترین کاری که هیچ خرجی هم ندارد دریغ می کنند.

پرسیدم این ساده ترین کار چیست؟

گفت: آقاجان سلام کردن به مردم و مخاطبان چقدر هزینه دارد؟ آیا زحمت زیادی را باید متحمل شد؟ آیا بار سنگینی را باید جابجا کرد؟ یک سلام مختصر و مفید، شادابی و نشاط و دوستی و محبت را به دنبال دارد. آدمی که من می شناسم، یعنی همان که تولد فرزندش را از همکارانش پنهان کرد و اهل سلام کردن به دیگران نیست، به نطرم باید خیلی عجیب و غریب تر از اینها باشد. خدا به داد همکاران مستقیم او برسد. خانواده و اهل و عیالش از دست او چه می کشند، خدا عالم است.

گفتم: خدا را شکر که نه خودم از این اخلاق ها دارم و نه همکاران مستقیم من این طوری رفتار می کنند. همکاران مستقیم من در این بیست و چند سال سابقه ای که دارم اغلب دست و دل باز بوده و هستند. سفر که می روند برای بقیه سوغات می آورند ولو مختصر و در حد یک جعبه شیرینی یا یک عدد کیک رضوی. من همکارانی دارم که وقتی پدر همکارشان از شهرستان برای دیدن پسرش به اینجا می آید، بدون آن که پدر مهربان متوجه شود، برایش ماشین می گیرند و کرایه اش را خودشان حساب می کنند تا آن پدر در بخش دیگری از شهر به دیدار فرزندش برود.همکاران من خوشبختانه اخلاقی این چنین دارند نه این که از دادن یک جعبه شیرینی آن هم برای تولد فرزندشان دریغ کنند و حتی خبرش را هم پنهان کنند.

وقتی یکی از دوستانم این خبر را شنید، خنده ای کرد و گفت: بد نیست ما یک جعبه شیرینی بگیریم و به دیدار آن ..... نمیدانم چه بگویم، آن آدم یا آن شبه انسان برویم و تولد فرزندش را به او تبریک بگوییم. راستی شما چه پیشنهادی دارید؟

پول نهارمان را نمی دهند، توسهام عدالت می خواهی؟

با خشم و ناراحتی پشت میز محل کارش نشست و استارت کار را زد. یکی از همکارانش همان اول صبح متوجه ناراحتی و عصبانیتش شد و گفت: چرا این قدر غضبناک شدی، اتفاق بدی افتاده؟ لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت: " خودت بگو الآن کدوم ماه از ساله؟ یادت هست گفتند که پول ایاب و ذهاب کارکنان دولت را به همراه پول غذا پرداخت می کنند؟ دو ماه اول سال که از خونه غذا آوردیم. قرار شد پول غذای اون ماه ها را پرداخت کنند.تا امروز که نه اون پول را دادن و نه هزینه ایاب و ذهاب را دادن. ما به دروغگویی مسئولان سازمان ها و ادارات این کشور عادت کردیم. هزار هزار وعده و وعید به مردم دادن که به هیچ کدوم اونها عمل نکردن. این هم مثل بقیه.

درست وسط حرف زدن های این کارمند اون سازمان دولتی بود که یکی از همکارانش از در وارد شد و گفت: بچه ها، راستی چه خبر از سهام عدالت؟

      واژه سهام عدالت درست مثل یک پیت بنزین در اون اتاق عمل کرد. طرف با شنیدن این جمله مثل جرقه از جا بلند شد و گفت: مرد حسابی! اون قدر مورد واجب تر از این رو داریم که سهام عدالت پیشش گم شده. چهار پنج سال هزینه ایاب و ذهاب ما رو ثابت نگه داشتن، اون وقت خودشون با ماشین دولتی رفت و آمد می کنن.پول بنزین ماشینشون را هم از کیسه دولت می گیرن. اما به کارگر و کارمند بدبخت که میرسه بودجه سازمان و ادارشون ته می کشه. یکی نیست بهشون بگه پنج سال پیش برای هزینه ایاب و ذهاب یک ماه هر نفر کارمند 10 هزار تومن می دادین حالا هم همین مبلغ را پرداخت می کنین. آیا نرخ کرایه 5 سال پیش با امروز یک جوره؟ دولت گفته بود پول غذای دو ماه اول سال رو به ما میده. گفته بودن هزینه ایاب و ذهاب رو پرداخت میکنن.اما اگر شما پشت گوشتون رو دیدین ما هم این پول ها رو دیافت کردیم. سهام عدالت پیشکش همون هایی که وعده دادن.

       من فقط پرسیدم شما کارمند یا پرسنل کدوم سازمان هستین؟ جوابشون این بود که ما زیر مجموعه وزارت آموزش و پرورش هستیم. سازمان و اداره ما عنوانش آموزش و پرورش نیست اما زیر مجموعه اون وزارت خانه هستیم. تا همین جا بدونید براتون کافیه. دوباره گفتم: یک نشونی از اون سازمانتون بده. جواب داد: کار ما هم بی ربط به تعلیم و تربیت نیست. البته ما .....اصلا" ولش کن تا همین جا که گفتم بسه. شاید سازمان ها و شرکت های دیگری هم مثل ما وجود داشته باشه که هنوز پول سرویس و ناهار و افزایش حقوق و امثال اون را هنوز دریافت نکردند.

شاید یک راز ماندگاری و خوش نامی چلوکبابی شمشیری این باشد

    یک دفعه یادی از گذشته ها کرد.از آن روزهایی که در بازار شاگردی می کرد. از صاحب یکی از چلوکبابی های معروف بازار در ایام قدیم سخن به میان آورد.شاید چلوکبابی شمشیری بود.برایمان تعریف کرد و گفت: در آن روزگارهنگام ظهر که می شد،صاحب حجره قابلمه را زیر بغل شاگرد مغازه می گذاشت و او را روانه می کرد. شاگردان بسیاری مثل من قابلمه به دست می آمدند تا برای صاحبان حجره هایشان غذا بگیرند. آشپز روی تمام قابلمه ها یک تکه هم ته چین می گذاشت و بعد در آن را می بست. صاحب چلوکبابی شمشیری پیش از آن که قابلمه ها را تحویل بچه ها بدهد، با دست خودش یک لقمه چرب و نرم از آن ته چین را در دهان بچه ها می گذاشت. این کار همیشگی اش بود.او می دانست وقتی این قابلمه ها به حجره ها می رسد، لقمه چرب و لذیذش مال صاحب حجره است و شاگردها باید با حسرت خوردن دیگران را تماشا کنند. بنابر این همیشه مقداری ته چین برای شاگردها و پادوها کنار می گذاشت.

    راستی که بی حکمت نیست نام بعضی ها این چنین در میان مردم به نیکی جاودانه شده است.مردان و زنانی این چنین هنوز هم هستند. فقط باید کمی بیشتر بگردیم و جست و جو کنیم.

امضا نمی کنم تا لقمه نانی به سفره این خانم برسد

 

همه مسئولان اتاق ها و بخش های مستقر در آن طبقه اداری زیر نامه را امضا کردند تا بدین واسطه آن نیروی خدماتی را اخراج کنند.ظاهرا" بهانه این بود که آن خانم خدماتی به درد آنها نمی خورد.بنابر این نامه ای تهیه کردند و جملگی زیر آن را امضا زدند تا امور اداری ترتیب کار را بدهد. در این میان فقط یک نفر این برگه را امضا نکرد. حتی به همکار هم اتاقی خودش هم سپرد که این برگه را امضا نکند.کسی که نامه را تدوین کرده بود او را خطاب قرار داد: چرا شما مخالفت میکنی؟ شما ه م امضا کنید کار تمام است و این خانم به امور اداری فرستاده می شود تا از اینجا برود. آن مرد که در آستانه بازنشستگی قرار داشت و سالها تجربه اندوخته بود جواب داد: خانم محترم! من در طول سال های کارم تا امروز نان کسی را آجر نکرده ام. من نمی توانم باعث بیکاری این خانم خدماتی بشوم. اشکال و ایرادی هم که در کار این خانم نیست. پس چرا باید...؟

چند روز بعد وقتی به اداره آمد متوجه شد که آن خانم دیگر در طبقه آنان نیست. سراغ مدیر اداری رفت و به او گفت: من این برگه را امضا نکرده ام شما هم تصمیمی بگیر که دعای خیر پشت سر خانواده ات باشد. فردای آن روز وقتی به اداره رفت متوجه شد که آن همکار خدماتی در طبقه دیگری از ساختمان مشغول به کار است. فقط سلام کرد و به اتاق خودش در طبقه پایین رفت. احساس شادمانی می کرد که با امضا نکردن یک نامه، باعث شده بود تا همچنان از این اداره ، لقمه نانی به سفره آن خانم و خانواده اش برسد.

شاید فردا مادر دیگری مهمان خانه سالمندان باشد

وقتی خبر انتقاد مراجع ازگرانی را در صفحات چند روزنامه خواند،ناگهان مثل یک بمب در وسط اتاق منفجر شد و با حرارت زیاد گفت:حالا ما مانده ایم با مادرمان چکار کنیم.هر سال همه بچه ها فکرهایمان را روی هم می گذاریم و پول اجاره خانه اش را هر طور شده جفت و جور می کنیم تا مادرمان بتواند در آن آپارتمان 50 – 60 متری زندگی کند. هنوز هیچی نشده صاحبخانه 120 هزار تومان برای دوره بعدی طلب کرده و گفته چون به پول نیاز دارم یا این مبلغ را هر ماه به کرایه اضافه می کنید و یا 4 میلیون به پول پیش خانه اضافه کنید. اگر هم میسر نیست سر موعد تخلیه کنید و بروید.

گفتم: مگر مجبور هستید همان خانه را اجاره کنید. سراغ یک خانه دیگر بروید.

خنده ای از روی ناراحتی کرد و گفت: هر کجا برویم همین است. تازه اینجا برای ما با این درآمد اندک بهترین بود. ما بچه ها هر سال پول روی هم می گذاریم تا مادرمان بتواند اجاره نشین باشد.

دوباره گفتم: خانه شما یا خواهرتان...

گفت: نه، صحبت آنجا را نکن. هر کدام از ما گرفتاری های خاص خودمان را داریم. همسر من ...

دوباره پرسیدم: حالا بالاخره می خواهید چکار کنید؟ اگر صاحبخانه کنار نیامد و پول مورد نظر هم جور نشد، آن وقت....

سرش را پایین انداخت و گفت:آسایشگاه سالمندان.شاید در شرایط فعلی بهترین گزینه باشد. اگر ناچار باشیم باید مادرم را به آنجا بسپاریم. ما همین الآن هم از مخارج زندگی خودمان کم کرده ایم. اگر پارسال در ماه یک بار گوشت می خریدیم حالا باید هر 45 روز یک بار گوشت بخوریم. بقیه موارد زندگی هم به همین نحو است.

متحیر مانده بودم چه راهکاری پیش پای او بگذارم. مردی که یکی از هنرمندان کشور ماست و بچه ها آثارش را بارها به تماشا نشسته اند. کسی که خودش پدر بزرگ است حالا در مورد مادرش به چنین تنگنایی رسیده است. راستی که چه کرده ایم با این اقتصاد بی نظیرمان.افزایش روزافزون آمار حوادث ارتباط مستقیمی با اوضاع و احوال مردم جامعه دارد.اگر فردا این مادر هم به جمع ساکنان خانه سالمندان اضافه شد تعجب نکنید.من پیشاپیش دلیلش را برایتان تشریح کرده بودم.

من از مادر مهربان تر هستم

مدیر روابط عمومی از طریق تلفن داخلی زنگ زد و گفت:یکی از همکارانمان در شهرستان قم فرزندانش را در یک حادثه غم انگیز از دست داده است. شاید هم گفت داغدار دو فرزند خویش است. اشتباه در تعداد از من است. به هر حال گفت چیزی بنویس تا به امضای من یا مدیر سازمان برایش بفرستیم. وقتی این خبر ناگوار را به من داد  تا چند دقیقه اصلا ذهنم کار نمی کرد  چه رسد به اینکه بخواهم چیزی بنویسم. بعد به خودم گفتم  کسی که فرزند ندارد در باره فرزند هیچ نمی داند. هر قدر هم که ادعا کند احساس پدر و مادر را درک نمی کند. من خودم دو بچه دارم. وقتی تلفنی خبر از آن حادثه داد تا مدتی نتوانستم حتی کلمه ای روی کاغذ بیاورم. فقط خودکارم را حرکت می دادم وخط می کشیدم و بعد دوباره از اول تکرار می کردم.مدتی گذشت تا این که توانستم این گونه بنویسم:
     
سرکارخانم.....
      
مسئول محترم امور.........
     
بپذیریم که هر بامداد هنوز هم خورشید از شرق طلوع می کند.
     
باور داشته باشیم که همچنان گنجشک های کوچک هر قدر هم که هوا سرد باشد بر روی شاخه ها می نشینند و آواز سر می دهند.

       همچنان ابرها با سخاوت می بارند و غروب در چشمان آنکه همه چیز را از لطف خدا می داند زیباست.

       شب ظاهرش تاریک است اما هنوز مهتاب هست تا راهمان را درکوچه های زندگی گم نکنیم .

       هنوز هم ستاره ها هر شب از اوج آسمان به ساکنان کره خاکی لبخند می زنند.

       می دانم که چنان سخت است که در وصف نمی گنجد.

       باور دارم که در لحظه لحظه های زمان با یاد دلبندهایتان روزگار می گذرانید.

       یقین دارم اگر همه مخلوقات و آفریده های دیروز و امروز را هم عطا کنند  جای یک بوسه مادر روی گونه های فرزند را نمی گیرد.

       اما...

       آن که مهر بی همتای مادری را آفرید صبر را هم خلق کرد.

       دیروز فرمان داد 9 ماه تحمل کن و درد تولدش را شیرین بپذیر.

       امروز امر می کند بر تولد دوباره اش هم شکیبا باش.

       آنان که تا دیروز در زمین مهمان تو بودند اینک در آسمان نزد من سکنی گزیده اند.

       اگر خوب نظاره کنی هر بامداد با طلوع آفتاب خانه ات را روشن می سازند.

       اگر دقیق گوش بسپاری  صداهایشان را از پشت آواز گنجشک ها خواهی شنید.

       یادشان همچون ابر سخاوتمند در زندگی ات جاری است.

       آن مهتاب که هنوز راه بر تو نمایان می سازد چراغی است که من در دستان میوه های دل تو نهاده ام.

       هر شب که دلت به سوی آنان پر کشید سربه آسمان من بلند کن و ستاره هایی را که ثناگوی من هستند به نظاره بنشین دردانه هایت را خواهی دید.

       آنان مهمان عرش کبریایی من هستند.

       من خود خالق تو هستم.

       پس یقین بدان از مادر با آنان مهربان تر خواهم بود.

                                                        ***

وقتی که یادداشت کوتاهم تمام شد برای دقیقه ای خود را جای او گذاشتم. بعد از خود پرسیدم اگر این چند خط را خطاب به تو نوشته بودند چه اتفاقی می افتاد؟ آیا آرام می شدی یا ....

      هیچ جوابی برای این سوال نداشتم  فقط از خدا خواستم دیگر کسی از من نخواهد چنین چیزی بنویسم.

پوشش چادر تنها تا سر کوچه ی مدرسه

  چند سال پیش به دعوت یکی از دوستانم برای انجام یک پروژه به مدرسه ای در غرب تهران رفتم.مدرسه ای غیر انتفاعی که ورود به آنجا از طریق گزینش انجام می شد. ظاهر مدرسه و برنامه های آن نشان می داد که در اینجا به برخی نکات حساس هستند. یکی از موارد این بود که دانش آموزان نباید در منزل ماهواره داشته باشند. یعنی اگر مسئولان مدرسه متوجه این قضیه در مورد هر دانش آموزی می شدند, آن شخص باید پاسخگو می بود و احتمالا" راه مدرسه دیگری را در پیش می گرفت. یک روز بر حسب اتفاق در یکی از ایستگاه های مترو با چند نفر از دانش آموزان همان مدرسه روبرو شدم. آنان مرا نمی شناختند ولی من می دانستم که این بچه ها شاگردان همان مدرسه هستند. صحبت شان بر سر برنامه های ماهواره بود و از فیلم ها و برنامه هایی که دیده بودند برای هم تعریف می کردند.

با دیدن این صحنه به یاد آن دختران دانش آموزی افتادم که به محض دور شدن از مدرسه ، چادرهایشان را جمع کرده و در کیف خود می گذارند.دختر دانش آموزی که به محض رسیدن به کوچه مدرسه چادر بر سر می کند و با دور شدن از آن دوباره تغییر وضعیت می دهد، به این نوع پوشش اعتقادی ندارد.آن پسران و این دختران هیچکدام مقصر نیستند. رفتارهای ریاکارانه بزرگ تر هاست که بچه ها را هم به این سمت سوق می دهد.جامعه ما  به ظاهر افراد و اجتماع بیشتر از باطن آدم ها بها می دهد.

   چندی قبل یکی از آشنایان دنبال مدرسه ای غیرانتفاعی و  اسلامی برای فرزندانش می گشت. او می گفت فرزندانم در این نوع مدرسه ها بهتر تربیت می شوند. لااقل بچه ها در این نوع مدارس فحاشی و حرف زشت نمی زنند. یک روز همین تصور و نگاه او را با یکی از اساتید برجسته روانشناسی دانشگاه در میان گذاشتم. او در جوابم گفت: فرزندتان در بهترین مدرسه های اسلامی هم که درس بخواند باز هم باید وارد اجتماع بشود. در اجتماع این حرف ها بوده و هست و باز هم خواهد بود. من هم که استاد دانشگاه هستم همان حرف ها را بلدم. شما هم بلد هستید و دیگران هم بی اطلاع نیستند. اما مهم این است که از این حرف ها و کلمات استفاده نکنیم. شما بخواهید یا نخواهید فرزندتان رکیک ترین واژه ها را دیر یا زود می شنود و ممکن است یاد بگیرد. اما مهم آن است که این واژگان را بر زبان جاری نسازد.کاش به آدم ها ی جامعه و فرزندانمان اجازه می دادیم خودشان باشند. نهاد و فطرت انسان ها پاک است. هیچ انسانی شرارت،ظلم،نامردی، خیانت و دورویی را به ذاته دوست ندارد. این عملکرد مربیان و معلمان زندگی و اجتماع است که کودکان، نوجوانان و جوانان را به سمت تزویر و ریاکاری سوق می دهد. کاش این را باور داشتیم و رفتارمان را تصحیح می کردیم.

نخستین هایی که در مرحله اولین می مانند

 

سایت های خبری در اینترنت، روزنامه ها و مطبوعات و حتی آرشیو صدا و سیما را که مرور کنید، الی ماشاء الله سمینار، کنفرانس ، کنگره و جشنواره پیدا می کنید. خیلی از این برنامه ها با خودشان عنوان اولین را یدک می کشند. اولین هایی که فقط خواسته اند نامی از آنان در میان باشد، بی آن که دومین یا سومین داشته باشند. یعنی یک بار آمده اند وسط میدان و بعد هم به سرعت آمدنشان از عرصه بیرون رفته اند. نمی دانم چه اصراری هست که به مخاطب بگویند ما اولین هستیم. یعنی تو بدان که به واسطه همین کلمه اولین یا نخستین، هیچ سازمان ، نهاد ، شرکت یا وزارتخانه ای قبل از من این کار را انجام نداده است.

اما همین چند وقت پیش من با جشنواره ای آشنا شدم که در نوع خودش نخستین بود بدون آن که نام اولین را با خودش یدک بکشد. همین نداشتن نام اولین مرا کنجکاو کرد تا در باره آن بیشتر بدانم.عنوان جشنواره"جشنواره ملی طراحی بسته بندی با رویکرد صادرات " بود که در سه موضوع خرما، پسته و شکلات و شیرینی برگزار شد. رئیس ستاد برگزاری آن یعنی رضا نورائی که خود از افراد صاحب نام در این حوزه به شمار می رود چون صاحب امتیاز و مدیر مسئول نشریه تخصصی بسته بندی است  پاسخ کنجکاوی مرا در غروب جلسه داوری چنین داد:  تا آنجا که من مطلع هستم چنین جشنواره ای در کشورمان برگزار نشده است. یعنی نقش طراحی و گرافیک در بسته بندی آن هم  در قالب جشنواره تا امروز از نظرها پنهان مانده بود. اتحادیه صادر کنندگان خدمات صنعت چاپ ایران با همکاری ماهنامه بسته بندی پیش قدم شدند و با مشارکت و پشتیبانی جمعی دیگر حرکت را آغاز کردند. ما چند هدف از این کار داشتیم که در فراخوان جشنواره به آن اشاره کرده ایم. برای ما مهم این بود که طراحی و گرافیک این حوزه را بهتر به جامعه معرفی کنیم تا این بخش از کار بهتر دیده شود. گفتیم عنوان اولین را برای خودمان انتخاب نکنیم ،زیرا امکان دارد ما نتوانیم دومین آن را برگزار کنیم. ما به اندازه توان خودمان تلاش می کنیم و می کوشیم راه را باز کنیم. حالا اگر دیگران آمدند و این راه را ادامه دادند ما نیز بسیار خرسند خواهیم شد. حتی دیگران اگر بیایند و عنوان اولین را بر خود بگذارند و بعد هم بتوانند این راه را ادامه بدهند و به لطف پروردگار تا دهمین و بیستمین وبالاتر از آن هم بروند ،ما خرسند هستیم که این بخش از صنعت بسته بندی به جامعه خودمان معرفی شده است. صد البته آنان که اهل فن هستند و خبره این راه، در آن زمان خود جایگاه و نقش جشنواره ما را به قضاوت خواهند نشست.

راستی چقدر خوب بود اگر مسئولان و برنامه ریزان جشنواره ها و کنفرانس ها و سمینارها در این کشور به تیتر انتخابی خودشان فکر می کردند و با درایت بیشتری پا به عرصه می گذاشتند.راستی ! شما چند تا از این اولین ها می شناسید که دیگر دومین نداشتند؟مردم ، خود بهترین داوران عرصه های کار مسئولان هستند.

 

از طرف من در مجلس ختم این کارگر شرکت کنید

  طرف مدیر , معاون یا صاحب پست و مقام باشد همه اورا تحویل می گیرند. اما اگر یک کارگر ساده باشد کمتر کسی برایش تره خرد می کند. فروردین چند سال پیش بود که اوستا اسماعیل بنا یا به قول همکارانش "اوس اسمال" دار فانی را وداع گفت و برای همیشه روی در نقاب خاک کشید. آقا مهدی مدیر روابط عمومی که خودش در ماموریت بود در یک تماس تلفنی با مسئول دفترش گفت: یک تاج گل سفارش بده و یک پلاکارد هم بنویسید و در محل برگزاری ختم نصب کنید. پنج نفر از بچه ها هم به نمایندگی از جمع همکاران به مجلس ختم بروند.

او خودش در ماموریت بود . اگر در تهران حضور داشت حتما خودش هم می رفت. آقا مهدی از آن مدیرانی است که برای همه احترام قائل است. مهم نیست طرف مدیر باشد یا نباشد. او با همه یکسان برخورد می کند. برای مدیر دستگاه همان سفارش و توصیه را دارد که برای یک کارگر ساده انجام می دهد. لحظه ای که او تلفنی با مسئول دفترش صحبت می کرد ,من هم بر حسب اتفاق آنجا بودم. براستی چند مدیر و صاحب پست و مقام را سراغ دارید که کارگر ساده با مدیر عامل دستگاه برایش یکسان باشد؟

با یکصد مدال قهرمانی همچنان مدیون خانواده ام هستم

چندی پیش برای تدوین و نگارش کتابی از سلسله کتاب های "آرمان المپیک و پارالمپیک" با مختار نورافشان قهرمان پرتاب دیسک و وزنه معلولان جهان تماس گرفتم .بعد از گرفتن اطلاعات اولیه با هم کمی گپ زدیم.
به او گفتم : مختار نورافشان بیش از یکصد مدال با ارزش روی سینه باصلابت خود دارد.
گفت:بلندترین ساختمان های دنیا که چشم ها را خیره خود می سازند،تکیه بر پی و زیربنای خود دارد. مردم موفقیت های ظاهری و بیرونی ما را می بینند.اما من می دانم که این همه موفقیت بدون خانواده به دست نمی آید. کدام ورزشکار قهرمان را سراغ دارید که توانسته باشد بدون آرامش روحی روی سکو برود؟ من یک سوم عمر ورزشی ام را در اردو، مسابقه و سفر بوده ام. اگر حمایت های تک تک اعضای خانواده ام نبود، من مختار نورفاشان امروز نبودم. پایه تمام موفقیت های من خانواده است. اگر هر کاری برای همسرم و خانواده ام انجام بدهم باز هم بدهکار آنها هستم. یک قهرمان همیشه بدهکار خانواده اش هست. اگر مدال های قهرمانی جبران پذیر است،پس زحمات، تلاش ها و همراهی های همسر را هم می توان تلافی کرد.
چقدر خوب است که همه چهره های موفق جامعه ما قدردان زحمات تلاش هایی باشند که دیگران برای آنان انجام داده اند.