نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

شاگرد نانوایی که به عشق امضای مترجم،کتابش را دوباره خرید!

چند نفر بیشتر در فروشگاه نبودند.هر کدام به تناسب علاقه، کتاب ها را ورق می زدند تا از میان آثار ارائه شده، یکی دو کتاب را برای خرید انتخاب کنند. درست در همین وقت،آن مترجم معروف و صاحب نام که آثارش هم در کتاب فروشی موجود بود، از دروارد شد. آمده بود چند جلد کتاب بخرد و برود. صاحب فروشگاه به محض ورودش او را شناخت و به اسم او را یاد کرد. در میان آنهایی که برای تهیه کتاب به فروشگاه آمده بودند، یک پسر افغانی هم بود. پسرک شاگرد نانوایی بود، اما از آن بچه هایی بود که با کتاب انس و الفتی دیرینه داشت. به محض شنیدن اسم "نفیسه معتکف" از زبان کتابفروش،مثل اسپند از جا پرید و به سمت او رفت و گفت: خانم معتکف شما هستید؟ من کتاب هایتان را همیشه می خوانم. چه قلم زیبا و روانی دارید. دوست دارم روی یکی از آثارتان امضای شما را هم داشته باشم. اجازه بدهید بروم و یکی از کتاب هایتان را از نانوایی بیاورم.

نفیسه معتکف به ابراز احساسات او پاسخ داد و به او گفت: من عجله دارم و باید بروم. اگر به کتاب علاقه داری، میتوانی یکی از کتاب هایم را که در اینجا هست تهیه کنی تا من هم برایت آن را امضا کنم.

شاگرد نانوا به محض شنیدن این جمله متوجه شد که باید دست به انتخاب بزند. یا باید قید امضا و یادداشت مترجم مورد علاقه اش را می زد و یا کتابی را که در کتابخانه کوچکش داشت دوباره می خرید.

کتاب مورد نظر پسرک نانوا قیمتی نداشت، اما نفیسه معتکف می خواست میزان علاقه او به کتاب را بسنجد.بالاخره شاگرد نانوا کتابخوان دست در جیب برد و کتاب دیگری از این مترجم را خرید. بعد آن را به وی داد و نفیسه معتکف نیز یادداشتی برایش در آغاز کتاب نوشت.

حالا پسرک نانوا کتابی از این مترجم را در اختیار داشت که با همه کتاب هایش تفاوت می کرد.این کتاب نه تنها به امضای مترجم توانای کشور ایران رسیده بود، بلکه گواه خوبی برای عشق او به مطالعه نیز به حساب می آمد. چون او از این عنوان کتاب دو جلد در اختیار داشت و دومی را به عشق امضای مترجمش خریداری کرده بود. 

این خاطره پاسخ یکی از پرسش های من بود، وقتی در مصاحبه با نفیسه معتکف از او سوال کردم خاطره ای شیرین ازکتاب و کتابخوانی برایم تعریف کنید.

شاید یک راز ماندگاری و خوش نامی چلوکبابی شمشیری این باشد

    یک دفعه یادی از گذشته ها کرد.از آن روزهایی که در بازار شاگردی می کرد. از صاحب یکی از چلوکبابی های معروف بازار در ایام قدیم سخن به میان آورد.شاید چلوکبابی شمشیری بود.برایمان تعریف کرد و گفت: در آن روزگارهنگام ظهر که می شد،صاحب حجره قابلمه را زیر بغل شاگرد مغازه می گذاشت و او را روانه می کرد. شاگردان بسیاری مثل من قابلمه به دست می آمدند تا برای صاحبان حجره هایشان غذا بگیرند. آشپز روی تمام قابلمه ها یک تکه هم ته چین می گذاشت و بعد در آن را می بست. صاحب چلوکبابی شمشیری پیش از آن که قابلمه ها را تحویل بچه ها بدهد، با دست خودش یک لقمه چرب و نرم از آن ته چین را در دهان بچه ها می گذاشت. این کار همیشگی اش بود.او می دانست وقتی این قابلمه ها به حجره ها می رسد، لقمه چرب و لذیذش مال صاحب حجره است و شاگردها باید با حسرت خوردن دیگران را تماشا کنند. بنابر این همیشه مقداری ته چین برای شاگردها و پادوها کنار می گذاشت.

    راستی که بی حکمت نیست نام بعضی ها این چنین در میان مردم به نیکی جاودانه شده است.مردان و زنانی این چنین هنوز هم هستند. فقط باید کمی بیشتر بگردیم و جست و جو کنیم.

هدیه اش مال من مدیر، لوح سپاس هم برای شماست !

     ماه بیاید و سال برود، روابط عمومی جماعت فقط یک روز دارد که آن هم تازگی ها صاحب این روز یعنی 27 اردیبهشت شده است.در هر شرکت،سازمان و اداره ای اگر روابط عمومی ها نباشند، انگار دیواری بین درون و برون آن مجموعه کشیده اند. 24 ساعته تلاش می کنند ،جشنواره ها را پوشش می دهند،سمینارها را برگزار می کنند، نشریه ها منتشر می کنند،عکس،خبر،گزارش،فیلم و انواع و اقسام ترفند های اطلاع رسانی را بکار می گیرند تا بتوانند روابط عمومی باشند.

    چند روز قبل از روز روابط عمومی امسال، دو نفر از کارشناسان یک سازمان معتبر و اسم و رسم دارنزد مدیر خود می روند و بعد از مدتی گپ و گفت، رضایت ایشان را جلب می کنند تا به همین مناسبت هدیه ای برای کارکنان و کارشناسان روابط عمومی آن سازمان در مرکز و تمامی استان ها در نظر بگیرد.آقای مدیر که در ابتدا فقط نظرش این بود تا با یک لوح سپاس خشک و خالی ماجرا را ختم کند، پس از شنیدن حرف های کارشناسانش رضایت داد تا هدیه ای در حدود 10- 12 هزار تومان برای همکاران تهیه شود.مطابق معمول اغلب ادارات و سازمان ها، مسئولیت کار گردن پیشنهاد دهنده افتاد. بنابراین هر دو کارشناس پیگیر شدند و هدیه را تهیه کردند. هدایا ارسال شد تا به دست کارشناسان روابط عمومی در همه استان ها برسد. حالا به دست همه رسید یا نرسید، فقط خدا عالم است و بس. اما خیلی اتفاقی خبر آمد که کارشناس فلان استان در لحظه رسیدن بسته پستی مرخصی بود. روز بعد که در محل کارش حاضر شد، جناب مدیر او را صدا زد و گفت: این لوح سپاس را برای شما فرستاده اند و این بسته- کادو ارسالی – هم مال بنده است. ان شا الله روزتان هم مبارک باشد.

    آقای مدیر محترم! طاقت  دیدن این هدیه کوچک برای کارشناس روابط عمومی که در هر شرایطی سازمان شما را پوشش می دهد را هم ندارید؟ هزار ماشا الله مدیران محترم که در این کشور از همه جهت پشتیبانی و حمایت می شوند.قشنگ تر آن بود که شما خودتان هم یک هدیه ای تهیه می کردید و روی هدیه ارسالی می گذاشتید و از همکارتان در حضور سایر کارکنان تجلیل می کردید. یادتان باشد اگر فردا روزی سرگرم سخنرانی با محور و موضوع نقش روابط عمومی ها و رسانه ها در جایی بودید و یکی پیدا شد و لبخند تمسخرآمیزی بر لب داشت، گلایه مند نباشید. این روزها دیگر حرف های قشنگ و زیبا خریدار ندارد. مردم فقط عمل و عملکرد ما را می پذیرند و بس.

امضا نمی کنم تا لقمه نانی به سفره این خانم برسد

 

همه مسئولان اتاق ها و بخش های مستقر در آن طبقه اداری زیر نامه را امضا کردند تا بدین واسطه آن نیروی خدماتی را اخراج کنند.ظاهرا" بهانه این بود که آن خانم خدماتی به درد آنها نمی خورد.بنابر این نامه ای تهیه کردند و جملگی زیر آن را امضا زدند تا امور اداری ترتیب کار را بدهد. در این میان فقط یک نفر این برگه را امضا نکرد. حتی به همکار هم اتاقی خودش هم سپرد که این برگه را امضا نکند.کسی که نامه را تدوین کرده بود او را خطاب قرار داد: چرا شما مخالفت میکنی؟ شما ه م امضا کنید کار تمام است و این خانم به امور اداری فرستاده می شود تا از اینجا برود. آن مرد که در آستانه بازنشستگی قرار داشت و سالها تجربه اندوخته بود جواب داد: خانم محترم! من در طول سال های کارم تا امروز نان کسی را آجر نکرده ام. من نمی توانم باعث بیکاری این خانم خدماتی بشوم. اشکال و ایرادی هم که در کار این خانم نیست. پس چرا باید...؟

چند روز بعد وقتی به اداره آمد متوجه شد که آن خانم دیگر در طبقه آنان نیست. سراغ مدیر اداری رفت و به او گفت: من این برگه را امضا نکرده ام شما هم تصمیمی بگیر که دعای خیر پشت سر خانواده ات باشد. فردای آن روز وقتی به اداره رفت متوجه شد که آن همکار خدماتی در طبقه دیگری از ساختمان مشغول به کار است. فقط سلام کرد و به اتاق خودش در طبقه پایین رفت. احساس شادمانی می کرد که با امضا نکردن یک نامه، باعث شده بود تا همچنان از این اداره ، لقمه نانی به سفره آن خانم و خانواده اش برسد.

آقای معاون وزیر!راستش را بگویم یا حرفی بزنم که شما خوشتان بیاید؟

کنار یکی از غرفه های بیست و یکمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران ایستاده بودم که با یکی از معاونین وزارت آموزش و پرورش روبرو شدم. آمده بود تا بازدیدی از نمایشگاه داشته باشد. مطابق معمول چند نفر هم او را همراهی می کردند.پژوهش و برنامه ریزی آموزشی حوزه کار ایشان بود.بعد از نگاهی که به غرفه انداخت ناگهان مرا خطاب قرار داد و پرسید: به نظر شما عروسک باربی فروش و طرفدار بیشتری دارد یا عروسک های دارا و سارا؟ گفتم: دوست دارید راستش را بگویم یا حرفی بزنم که شما خوشتان بیاید؟ خندید و گفت: راستش را بگویید بهتر است.من هم گفتم: باربی طرفداران بیشتری دارد. محصولات جانبی آن هم طرفدارانش فراوان تر است.بچه ها و کودکان عروسک های باربی را بیشتر ترجیح می دهند. این مثل آن است که شما بپرسید تلویزیون ما بیشتر طرفدار دارد یا شبکه های ماهواره ای. جوابش کاملا" مشخص است.بعد از این جمله بلافاصله حاج آقا عکس العمل نشان داد و گفت: ولی آمار ها می گوید که صدا و سیما بیشتر بیننده دارد. دوباره در جواب ایشان گفتم: آمار های رسمی با آنچه که مردم می گویند و به آن عمل می کنند تفاوت دارد. خیلی ها در خانه هایشان ماهواره دارند و شبکه های مختلف را تماشا می کنند اما در آمارها جایی ندارند.تنوع و گستردگی شبکه های ماهواره ای در هر حوزه ای غیر قابل انکار است. حالا چه بخواهیم و چه نخواهیم.

هنوز حرف های من و او تمام نشده بود که یکی از دست اندرکاران تولید اسباب بازی و سرگرمی کشور هم از راه رسید.من هم بلافاصله به معاون وزیر آموزش و پرورش گفتم: حاج آقا ایشان یکی از دست اندرکاران سرگرمی در کشور هستند. شما می توانید همان سوال مقایسه ای مربوط به عروسک های باربی و دارا و سارا را از ایشان هم بپرسید.حاج آقا همان سوال را دوباره پرسید و دقیقا" همان جواب را هم گرفت.بعد از آن پاسخ بود که من به حاج آقا گفتم: ملاحظه فرمودید که چقدر میان آمارها و واقعیت های اجتماع تفاوت هست؟ معاون وزیر بدون آن که چیزی بگوید از آن غرفه دور شد و رفت.

آری، مردم همیشه سراغ آن چیزی می روند که به آن علاقه دارند.پنهان باشد یا آشکار، علایق خود را بر می گزینند.ما زمانی می توانیم حرفی برای گفتن داشته باشیم که به نیازهای آدم ها پاسخ مناسب بدهیم.باید مطابق نیازهای روز مردم و به ویژه نسل جوان خوراک فرهنگی، هنری، علمی، ادبی، اجتماعی و ... ارائه کنیم. اگر جا بمانیم دیگران مطابق روش های خود پاسخگو خواهند.          بود 

شاید فردا مادر دیگری مهمان خانه سالمندان باشد

وقتی خبر انتقاد مراجع ازگرانی را در صفحات چند روزنامه خواند،ناگهان مثل یک بمب در وسط اتاق منفجر شد و با حرارت زیاد گفت:حالا ما مانده ایم با مادرمان چکار کنیم.هر سال همه بچه ها فکرهایمان را روی هم می گذاریم و پول اجاره خانه اش را هر طور شده جفت و جور می کنیم تا مادرمان بتواند در آن آپارتمان 50 – 60 متری زندگی کند. هنوز هیچی نشده صاحبخانه 120 هزار تومان برای دوره بعدی طلب کرده و گفته چون به پول نیاز دارم یا این مبلغ را هر ماه به کرایه اضافه می کنید و یا 4 میلیون به پول پیش خانه اضافه کنید. اگر هم میسر نیست سر موعد تخلیه کنید و بروید.

گفتم: مگر مجبور هستید همان خانه را اجاره کنید. سراغ یک خانه دیگر بروید.

خنده ای از روی ناراحتی کرد و گفت: هر کجا برویم همین است. تازه اینجا برای ما با این درآمد اندک بهترین بود. ما بچه ها هر سال پول روی هم می گذاریم تا مادرمان بتواند اجاره نشین باشد.

دوباره گفتم: خانه شما یا خواهرتان...

گفت: نه، صحبت آنجا را نکن. هر کدام از ما گرفتاری های خاص خودمان را داریم. همسر من ...

دوباره پرسیدم: حالا بالاخره می خواهید چکار کنید؟ اگر صاحبخانه کنار نیامد و پول مورد نظر هم جور نشد، آن وقت....

سرش را پایین انداخت و گفت:آسایشگاه سالمندان.شاید در شرایط فعلی بهترین گزینه باشد. اگر ناچار باشیم باید مادرم را به آنجا بسپاریم. ما همین الآن هم از مخارج زندگی خودمان کم کرده ایم. اگر پارسال در ماه یک بار گوشت می خریدیم حالا باید هر 45 روز یک بار گوشت بخوریم. بقیه موارد زندگی هم به همین نحو است.

متحیر مانده بودم چه راهکاری پیش پای او بگذارم. مردی که یکی از هنرمندان کشور ماست و بچه ها آثارش را بارها به تماشا نشسته اند. کسی که خودش پدر بزرگ است حالا در مورد مادرش به چنین تنگنایی رسیده است. راستی که چه کرده ایم با این اقتصاد بی نظیرمان.افزایش روزافزون آمار حوادث ارتباط مستقیمی با اوضاع و احوال مردم جامعه دارد.اگر فردا این مادر هم به جمع ساکنان خانه سالمندان اضافه شد تعجب نکنید.من پیشاپیش دلیلش را برایتان تشریح کرده بودم.

لبخند تو را بی‌منت‌ خریدارم‌!

هیچ شناختی از او نداشتم و تنها چند بار در مصاحبه های ورزشی صداو سیما او را دیده بودم که به عنوان کارشناس اظهار نظر می کرد.یک روز بر حسب اتفاق فرصتی دست داد و قرار شد با او به گفت و گو بنشینم.سوژه اصلی خواهرش بود. خواهر بزرگواری که به عنوان یک خیر و نیکوکارفعالیت های قابل توجهی انجام داده بود. اما چون دستمان به او نمی رسید، برادر را طرف مصاحبه قرار دادیم.در یک بوستان واقع در خیابان افریقا با هم گپ زدیم.حرف های فراوانی میان من و او رد و بدل شد. نکته های بسیاری از دکتر ایرج حصیبی آموختم.چند تا از پرسش ها و پاسخ هایی که میان ما رد و بدل شد را دوباره تکرار می کنم:

++و ثروتمند کسی‌ست‌ که‌...
//شب‌ سرآسوده‌ بر بالین‌ می‌گذارد. چنین‌ کسی‌ هم‌ وجود ندارد. فقیر و غنی‌ دغدغه‌هایی‌ دارند. هر کسی‌ به‌ این‌ آسودگی‌ نزدیک‌تر باشد، ثروتمند است‌.

++بزرگ‌ترین‌ سرمایه‌ی‌ شما؟
//همیشه‌ می‌خندم‌ و دوست‌ دارم‌ مردم‌ را خندان‌ ببینم‌. من‌ هم‌ مشکلات‌ فراوانی‌ در زندگی‌ دارم‌، ولی‌ تا به‌ حال‌ کسی‌ مرا اخمو ندیده‌ است . این‌ نعمت‌ بزرگی‌ست‌.

++کمک‌ کردن‌ به‌ دیگران‌ را از چه‌ کسانی‌ آموختید؟
//پدر و مادرم‌. آن‌ها بسیار تلاش‌ کردند تا باورهای‌ صحیح‌ خود را در ذهن‌ و روح‌ ما نهادینه‌ کنند.

++بزرگ‌ترین‌ نعمت‌ خدا به‌ شما؟
//کدامیک‌ را بگویم‌؟ نعمت‌های‌ خدا قابل‌ اندازه‌گیری‌ نیست‌، خانواده‌ی‌ خوب‌، تندرستی‌ و خیلی‌ چیزهای‌ دیگر. یکی‌ از نعمت‌هایی‌ که‌ به‌ آن‌ افتخار و اتکا می‌کنم‌، این‌ است‌ که‌ تعداد دوستانم‌ بیش‌ از دشمنانم‌ است‌. من‌ یک‌ مقدار از زندگی‌ خودم‌ را با محبت‌ دوستانم‌ اداره‌ می‌کنم‌.

++موتور حرکت‌ کار خیر چیست‌؟
//گذشت‌. انسان‌ از آن‌ چه‌ برایش‌ ارزش‌ دارد، به‌ راحتی‌ بگذرد. گاهی‌ ممکن‌ است‌ یک‌ بیمار به‌ 20 سی‌سی‌ خون‌ شما نیازمند باشد، اگر این‌ کمک‌ را به‌ او کردید، درست‌ است‌.

آری، او و خانواده اش نیکوکارانی هستند که در سکوت،  معرفت انسان را فریاد می کنند.دکتر ایرج حصیبی و خواهرش دکتر مهین حصیبی از نیکان روزگار ما هستند.من خرسندم که به سهم خود توانسته ام تا اندازه ای در معرفی این گروه از انسانهای جامعه نقش داشته باشم.

متن کامل مصاحبه در نشریه سوره مهر چاپ شد.

من از مادر مهربان تر هستم

مدیر روابط عمومی از طریق تلفن داخلی زنگ زد و گفت:یکی از همکارانمان در شهرستان قم فرزندانش را در یک حادثه غم انگیز از دست داده است. شاید هم گفت داغدار دو فرزند خویش است. اشتباه در تعداد از من است. به هر حال گفت چیزی بنویس تا به امضای من یا مدیر سازمان برایش بفرستیم. وقتی این خبر ناگوار را به من داد  تا چند دقیقه اصلا ذهنم کار نمی کرد  چه رسد به اینکه بخواهم چیزی بنویسم. بعد به خودم گفتم  کسی که فرزند ندارد در باره فرزند هیچ نمی داند. هر قدر هم که ادعا کند احساس پدر و مادر را درک نمی کند. من خودم دو بچه دارم. وقتی تلفنی خبر از آن حادثه داد تا مدتی نتوانستم حتی کلمه ای روی کاغذ بیاورم. فقط خودکارم را حرکت می دادم وخط می کشیدم و بعد دوباره از اول تکرار می کردم.مدتی گذشت تا این که توانستم این گونه بنویسم:
     
سرکارخانم.....
      
مسئول محترم امور.........
     
بپذیریم که هر بامداد هنوز هم خورشید از شرق طلوع می کند.
     
باور داشته باشیم که همچنان گنجشک های کوچک هر قدر هم که هوا سرد باشد بر روی شاخه ها می نشینند و آواز سر می دهند.

       همچنان ابرها با سخاوت می بارند و غروب در چشمان آنکه همه چیز را از لطف خدا می داند زیباست.

       شب ظاهرش تاریک است اما هنوز مهتاب هست تا راهمان را درکوچه های زندگی گم نکنیم .

       هنوز هم ستاره ها هر شب از اوج آسمان به ساکنان کره خاکی لبخند می زنند.

       می دانم که چنان سخت است که در وصف نمی گنجد.

       باور دارم که در لحظه لحظه های زمان با یاد دلبندهایتان روزگار می گذرانید.

       یقین دارم اگر همه مخلوقات و آفریده های دیروز و امروز را هم عطا کنند  جای یک بوسه مادر روی گونه های فرزند را نمی گیرد.

       اما...

       آن که مهر بی همتای مادری را آفرید صبر را هم خلق کرد.

       دیروز فرمان داد 9 ماه تحمل کن و درد تولدش را شیرین بپذیر.

       امروز امر می کند بر تولد دوباره اش هم شکیبا باش.

       آنان که تا دیروز در زمین مهمان تو بودند اینک در آسمان نزد من سکنی گزیده اند.

       اگر خوب نظاره کنی هر بامداد با طلوع آفتاب خانه ات را روشن می سازند.

       اگر دقیق گوش بسپاری  صداهایشان را از پشت آواز گنجشک ها خواهی شنید.

       یادشان همچون ابر سخاوتمند در زندگی ات جاری است.

       آن مهتاب که هنوز راه بر تو نمایان می سازد چراغی است که من در دستان میوه های دل تو نهاده ام.

       هر شب که دلت به سوی آنان پر کشید سربه آسمان من بلند کن و ستاره هایی را که ثناگوی من هستند به نظاره بنشین دردانه هایت را خواهی دید.

       آنان مهمان عرش کبریایی من هستند.

       من خود خالق تو هستم.

       پس یقین بدان از مادر با آنان مهربان تر خواهم بود.

                                                        ***

وقتی که یادداشت کوتاهم تمام شد برای دقیقه ای خود را جای او گذاشتم. بعد از خود پرسیدم اگر این چند خط را خطاب به تو نوشته بودند چه اتفاقی می افتاد؟ آیا آرام می شدی یا ....

      هیچ جوابی برای این سوال نداشتم  فقط از خدا خواستم دیگر کسی از من نخواهد چنین چیزی بنویسم.

اگر می خواهید باسواد باشید، کتاب دنیا را بخوانید

در یکی از روزهای پاییزی سال 85 به دیدار همایون صنعتی زاده رفتیم تا از او در باره شرکت سهامی افست و تاریخچه آن بپرسیم.حدود 6 یا 7 ساعت با او گپ زدیم و سوالات متعددی را با وی درمیان گذاشتیم.تعداد قابل توجهی از پرسش ها مربوط به افست بود که نتیجه آن هم در همان شرکت منعکس گردید. اما در لابلای صحبت ها نکته هایی وجود داشت که فراتر از تاریخ یک موسسه یا شرکت بود.برخی از حرف های این مرد همواره می تواند یک راهنما برای اهالی چاپ و نشر به حساب بیاید.چند نمونه از آن پرسش ها و پاسخ ها چنین است:

      *آن زمان که شما صنعت چاپ را وارد ایران کردید،خودش نوعی فن آوری بود. چرا آن زمان مثل امروز مشکل فن آوری نداشتید؟

      ++هر کاری را که انجام می دهید مشکلی را حل می کند و یک مشکل جدید به وجود می آورد. وقتی کاری انجام می دهید ممکن است اشتباه هم داشته باشید. اگر می خواهید غلط ننویسید اصلا" نباید دیکته بنویسید.لازم نیست آدم کارهای عجیب و غریبی انجام بدهد تا وجودش به درد بخورد.یادم هست یک بار کتابچه ای از اداره ی اوقاف کرمان آورده بودند که خیلی مندرس بود. قرار بود این کتاب را بازسازی کنند و طرف حاضر نبود کار را انجام دهد و می گفت خیلی وقت گیر است. من آنجا بودم و گفتم: مشتری را رد نکنید.من خودم این کار را درست می کنم. بعد هم خودم کار را انجام دادم. من به اندازه چند برابر افست از آن کتاب نکته یاد گرفتم.

        * خانواده شما چقدر به یادگیری علم و دانش اهمیت می دادند؟

       ++ من زیر دست پدربزرگم یعنی مرحوم حاج علی اکبر صنعتی بزرگ شدم. او آدم خردمند و عمیقی بود. مرا وادار می کرد به جزئیات اطرافم توجه کنم. من از ایشان آموختم که دنیا کتابی است که خدا مولف آن است. اگر می خواهید باسواد شوید ،باید کتاب بخوانید و بهتر آن است که کتاب دنیا را بخوانید.

*انگیزه چاپ کتاب چگونه در شما ایجاد شد و به این کار توجه کردید؟

++پدر بزرگم همیشه می گفت وقتی به تو پول توجیبی می دهم که یک کتاب خوانده باشی. هر وقت کتابی می خواندم ، باید آن را برای او تعریف می کردم تا به من پول توجیبی بدهد. اولین کتاب ها را خودش برایم می خرید. آرام آرام به کتاب خواندن عادت کردم. ما باید کاری کنیم که نسل جوان بیشتر سراغ کتاب برود و کمتر پای تلویزیون بنشیند.

* برای تعیین قیمت یک کتاب باید روی چه معیارهایی عمل کرد؟

++ ما صد جور کتاب داریم. این بستگی دارد که کتاب به چه قیمتی منتشر شود. هر کتاب مشتری خاص خود را دارد. اگر قرار باشد کتاب جیبی منتشر کنیم ، باید قیمت آن در حد پول یک ساندویچ یا یک بلیت سینما باشد. طوری که افراد میان رفتن به سینما یا خرید کتاب ، حق انتخاب داشته باشند. من این کار را فراوان انجام داده ام.

از 200 تومان گذشت، درسفر حج حضور یافت

یکی ازروزهای اسفند ماه سال1382 بود. مثل اغلب روزها از محل کارم به سمت میدان هفت تیر آمدم تا از آنجا به میدان شهدا بروم.همین که نزدیک من رسید،گفتم: شهدا- سر شکوفه.ایستاد و من هم در عقب را باز کردم و سوار شدم.دو نفر دیگر هم پشت سر من در قسمت عقب سوار شدند. یک خانم هم از راه رسید و مقصدش را شهدا اعلام کرد و سوار شد. راننده بلافاصله حرکت کرد.کمتر از 50 قدم نرفته بود که یک آقایی همان مسیر ما را اعلام کرد. راننده بدون لحظه ای توقف به راهش ادامه داد و رفت. تا میدان شهدا هیچ کسی را در صندلی جلو سوار نکرد.درست بر خلاف اکثر رانندگان که همیشه در صندلی جلو دو مسافر را سوار می کنند.کاری ندارم که قانون چه می گوید،اما او مطابق عرف همه رانندگان عمل نکرد.وقتی به میدان شهدا رسید همه مسافران پیاده شدند. دقت کردم ببینم از آن خانمی که جلو نشسته بود چقدر کرایه می گیرد. دیدم همان کرایه یک نفر یعنی 200 تومان را گرفت. در حالی که برخی راننده ها یا دو نفر را جلو سوار می کنند و یا اگر در چنین شرایطی قرار بگیرند و بخواهند خیلی به آن خانم محبت کنند می گویند دو نفر حساب کنم. آن خانم هم به ناچار می پذیرد. اما او چنین نکرد. من قرار بود کمی جلوتر یعنی سر خیابان شکوفه پیاده بشوم. در این فاصله کوتاه به راننده گفتم: کمی پایین تر از میدان هفت تیر یک نفر گفت شهدا،آیا شما شنیدی؟ گفت:بله. گفتم: آدم با معرفتی هستی..گفت: چطور؟ جواب دادم:وقتی دیدم آن مرد را سوار نکردی و کسی را کنار زن مردم ننشاندی و او معذب نساختی اول با خودم گفتم حتما در مقصد کرایه دو نفر را می گیرد. اما اینجا هم دقت کردم و دیدم کرایه یک نفر را از او گرفتی .خدا پدرت را بیامرزد. تو از یک کرایه 200 تومانی گذشتی در حالی که خیلی ها از کمتر از این هم نمی گذرند. یقین داشته باش خدا جای دیگری به بالاترین شکل جبران می کند. من که بنده کوچک خدا هستم متوجه شدم چطور ممکن است او ندیده باشد .گفت : من کار خاصی نکردم. درست نبود کنار ناموس مردم کسی را سوار کنم .

این ماجرا گذشت تا اینکه 6 ماه بعد توفیق یافتم برای اولین بار راهی سفر خانه خدا بشوم.در آن سفر باارزش که بعدا خاطراتی از آن را نقل خواهم کرد، بارها به یاد آن راننده افتادم. در حالی که اصلا نام و نشانی از او در ذهن نداشتم. نه میدانستم اسمش چیست و نه هیچ اطلاعاتی از او داشتم. اما بارها در اماکن مختلف اورا یاد کردم و اگر اشتباه نکرده باشم برایش نماز هم خواندم. راستی آدم چقدر باید خوش سعادت باشد که در چنین اماکن مقدسی از او یاد کنند. من اگر یک بار دیگر هم او را ببینم اصلا نمی شناسم. ولی همیشه به یاد این حرکتش هستم. خدا توفیق دهد ما هم در کار و حرفه خودمان حداقل گهگاه رضایت خدا را بر خواسته خودمان ترجیح دهیم.

مامان و بابا، ما می تونیم براتون کتاب بخونیم؟

پرسید: به نظر شما چطوری می توان بچه ها را وادار به کتاب خواندن کرد؟

گفتم: من معتقد به تشویق و ترغیب هستم. مطالعه با وادار کردن به نتیجه نمی رسد. باید زمینه را طوری فراهم کنی که کودک یا نوجوان خودش با شور و اشتیاق کتاب دست بگیرد یا مجله و روزنامه بخواند.قدم اول هم به اعتقاد من از خودت شروع می شود.اگر خودت اهل مطالعه و کتاب بودی ، آن وقت می توانی انتظار داشته باشی که فرزندانت هم سراغ کتاب را بگیرند.

همین چند روز پیش یکی از این کارت های اعتباری خرید کتاب به همراه یک لیست از اسامی و نشانی های فروشگاه های طرف قرارداد به دستم رسید. موضوع را به اهل خانه خبر دادم. فرزندانم با شور و شوق پا پیش گذاشتند که برای ما هم کتاب بخرید.همین هم شد. وقتی به اتفاق همسرم به یکی از نزدیک ترین "شهر کتاب " مراجعه کردم، تقریبا" تا آخرین موجودی و اعتبار کارت برای اهل خانه کتاب تهیه کردیم. وقتی فرزندانم کوچک بودند و هنوز مدرسه نمی رفتند ، معمولا" مادرشان هر شب برای آنها قصه تعریف می کرد. حالا گهگاه این بچه ها هستند که به ما پیشنهاد می دهند که برایمان کتاب بخوانند.تا امروز بچه های من از این کتاب های تازه ای که خریدیم چند تا را برایمان بلند بلند خوانده اند. البته فرزند کوچکترم که هنوز دوم دبستان است ، بسیاری از کلمات را نمی تواند درست بخواند ، که این هم مهم نیست. چون در وهله اول اگر برادر بزرگش بتواند و خودش بداند آن غلط را تصحیح می کند و در غیر این صورت من یا مادرش این کار را انجام می دهیم.پسر بزرگم به تازگی یک دفترچه برای خودش تهیه کرده است که خلاصه هر کتابی را که می خواند در آن می نویسد. البته با مشخصات نویسنده و بقیه موارد کتاب.

راستی! شما از چه تدابیری برای تشویق و ترغیب بچه ها برای مطالعه استفاده می کنید؟

زائر بی گذرنامه

 

      وسط جلسه تلفن همراهم به صدا درآمد. آن طرف خط یکی از بهترین دوستانم بود. ناچار بودم خیلی آهسته حرف بزنم. از من خواست اگر امکان دارد از جلسه بیرون بروم تا بتوانیم راحت تر با هم صحبت کنیم. بیرون که آمدم گفت: علیرضا و امیرحسین عکس دارند؟ پرسیدم چه جور عکسی و برای چه کاری؟ فرصت نداد سؤال بعدی را مطرح کنم. بلافاصله گفت: اسمتان را برای سفر کربلا نوشته ایم. شما برای زیارت کربلا دعوت شده اید. فردا صبح این مدارک را برسان تا ترتیب کار را بدهیم. پرسیدم: هزینه این سفر چقدر است و چطور باید پرداخت کرد؟ جواب داد: نگران نباش، کسی که جواز این سفر را امضاء کرده، فکر همه جا را هم کرده است. بخشی از هزینه این سفر را قبل از سفر می پردازید، بقیه را هم اقساط به حساب می ریزید. گفتم" شما هم که انشاء ا... هستید؟ گفت: اگر خدا بخواهد من، شما و یکی دیگر از دوستان با خانواده هستیم.

از آن ساعت تا لحظه اعزام به عتبات حس و حال عجیبی داشتم، یک عمر در آرزوی این سفر بودم. هربار کسی عازم می شد، من حسرت می خوردم. بارها برای این سفر قدم برداشتم اما انگار هنوز دعوت نامة ما امضاء نشده بود. حالا این دعوتنامه را برای جمع خانوادة ما صادر کرده بودند. بالاخره لحظه موعود در زمستان ۱۳۸۲ فرا رسید. مشتاقان زیارت بارگاه ملکوتی و سید و سالار شهیدان سر از پا ناشناخته سوار بر مرکب عشق شدند. یک مجموعه متنوع ،اهل کاروان را تشکیل می داد.

نیروی خدماتی، کارگر ساده، نگهبان، کارمند اداری، کارشناس، مدیر و خلاصه از هر طبقه اجتماعی در این جمع حاضر بود. ۶ کودک هم در قلب کاروان حضور داشتند. اما ستون خیمه این کاروان خودش همراه ما نیامد. هر شخص دیگری بود رضایت نمی داد از اعتبار و شخصیتش خرج کند،   قافله ای را روانه سازد، اما خودش اینجا بماند. حتی از اهل خانواده اش هم کسی را روانه نکرد. او که باعث و بانی این سفر بود می توانست چند سهمیه را برای خودش نگه دارد. هیچکسی هم معترض نمی شد. اما چنین نکرد و کاروان راهی عتبات عالیات شد.

شگفتا و عجبا که آن سید جلیل القدر نیامد، اما در همه جای این سفر حضور داشت. بارها به چشم خود دیدم که در صحن و سرای سیدالشهداء (ع)، ابوالفضل العباس (ع)، بارگاه مولای متقیان، حرمین شریفین کاظمین و عسگریین و جوار قبور مطهر سلمان فارسی و جابربن عبدالله انصاری در مدائن به نماز ایستاده است. توفیق حضور در هر مکان مقدسی را که پیدا می کردیم، او هم کنار ما بود. نه تنها خودش، بلکه خانواده اش، والدینش و حتی دو برادر شهیدش سیدضیاء و سید مجید هم آنجا بودند. یکی نماز می خواند. دیگری زیارت می کرد. سومی آرام آرام اشک می ریخت و آن یکی در فاصله یک هفته تا محرم الحرام در بین الحرمین سینه می زد. خلاصه هرکدام به ثوابی مشغول بودند. شگفت آور بود دیدن بزرگ مردی که نامش در گذرنامه جمعی ظاهری کاروان دیده نمی شد، اما در یکایک اماکن مقدسه و متبرکه حضور پیدا می کرد. او با ما بود تا این سفر رویایی به پایان آمد.

چند ماه گذشت. بار دیگر دوباره همان دوست عزیز و نازنین من تماس گرفت. این بار یک خبر مسرت بخش دیگر. پرسید: گذرنامه ات حاضر است؟ با این تصور که یک مأموریت اداری در پیش داریم، پاسخ مثبت دادم. دوباره پرسید: بچه ها هم گذرنامه دارند؟ گفتم: همین چندماه پیش برای آنها هم گذرنامه گرفتم. راستی چه خبر است؟ نفس در سینه ام حبس شده بود که ادامه داد: اسم شما برای سفر به مکه و مدینه نوشته شده است. اگر خدا بخواهد در ماه رجب یا شعبان زائر بیت الله الحرام هستید.

این را که گفت میان من و او یک سکوت معنادار فاصله افتاد. نه زبانم قدرت تکلم داشت، نه توان شنیدن داشتم و نه دیگر، چیزی را احساس می کردم. نمی دانم در این فاصله او حرفی زد یا نزد. من فقط از این جمله به بعد یادم هست که گفت: تعدادی از همان بچه هایی که باهم به کربلا رفتیم در این کاروان هستند. اینجا هم نیازی نیست پول سفر را یکجا بدهید. بخش کمی از هزینه ها را تا چند وقت دیگر همراه با این مدارک تحویل بدهید.

آری یک سفر دیگر آغاز شد. این بار هم آن سید بزرگوار که باعث و بانی این سفر بود و به خاطر جمعی دیگر از اعتبار، آبرو، شخصیت و مرام والای خود مایه گذاشت، کنار کشید. معتقد بود یک نفر عاشق دلسوخته هم بتواند به جای من، همسرم، فرزندانم و یا پدر و مادرم برود، باز یک نفر است. دوباره یک کاروان متنوع تشکیل شد و این بار هم، همان شش کودک در جمع قرار گرفتند. آنان این بار به عنوان زائران اباعبدالله (ع) به زیارت پیامبر گرامی اسلام (ص) می رفتند. لحظاتی قبل از پرواز، سید بزرگوار ما آمد تا جمع را بدرقه کند. برای آخرین بار یادآوری کرد و گفت: یادتان باشد کجا   می روید. این که چقدر هزینه می کنید و هتل شما چند ستاره است به هر حال تا دو هفته دیگر تمام می شود. تنها دغدغه تان زیارت، نماز و دعا باشد. یک التماس دعا و سفر آغاز شد.

این مرتبه اول نبود که آن عزیز یگانه راه سفر را برای دیگران هموار می ساخت و خود به ظاهر در ابتدای جاده می ایستاد و نظاره می کرد. بارها زمینه حضور در سفرهای زیارتی را برای افرادی فراهم آورد که شاید به دشواری می توانستند امکان عتبه بوسی اماکن مقدسه را داشته باشند. هم شنیده ام و هم دیده ام افرادی را که اگر چنین امکاناتی در اختیار داشتند، اولویت اول را به خودشان می دادند. اگر بعد از خانواده و بستگان درجه اول جایی می ماند، آن وقت به دوستان فرصت می دادند. دست آخر هم نوبت غریبه ها می شد.

باز هم در این سفر من به چشم خود دیدم که سید فرزانه ما در حرم پاک نبوی به نماز ایستاده بود، در مسجدالحرام طواف می کرد، کنار پنجره های بقیع زیارتنامه می خواند و در مساجد سرزمین وحی، قرآن تلاوت می نمود. این بار هم همسرش، فرزندانش، پدر و مادرش و شهیدین سید ضیاء و سید مجید هم او را همراهی می کردند. هرکدام از ما در هر سفر یک بار مسافر هستیم. اما سید دوست داشتنی ما در عتبات عالیات و عمره مفرده، به تعداد اهل کاروان حضور داشت. سرانجام این سفر هم با همه فرازهایش به پایان آمد و اهل کاروان به شهر و دیار خود بازگشتند.

اینک از جوانان ، میانسالان و کهنسالان زن و مرد این دو کاروان می گذرم و تنها به شش کودکی اشاره می کنم که در هر دو سفر حضور داشتند. از مهرناز، علیرضا، مهدی، هدی، علیرضا و امیرحسین سخن به میان می آورم.

... و حالا

          هربار که این کودکان به نماز می ایستند و کعبه را مقابل خویش می بینند؛

        هربار که از دریچه عکس و تصاویر تلویزیونی به اماکن زیارتی مکه، مدینه و عتبات سفر    می کنند؛

        هربار که پس از نوشیدن یک جرعه آب، عبارت زیبای "سلام بر حسین" را بر زبان جاری  می سازند؛

           هر بار که ...

ای زائر بی گذرنامه، سید محسن گلدانساز! تو در همه آن ثواب ها شریک هستی. اگر هربار ذره ای به میزان عشق و ارادت این کودکان نسبت به حق تعالی، دین مبین اسلام و معصومین بزرگوار افزوده شود که ان شاء الله می شود، تو شریک همه آن ها هستی.

راستی چه کسی بود که آن روز به ما می گفت: این کودکان را چرا با خود به کربلا، نجف، کاظمین، مدائن، مکه و مدینه می برید؟ اینان هنوز خیلی کوچک هستند و چیزی از این سفرها درک نمی کنند. من بارها پاسخ این سؤال را هنگام نوشیدن آب، پخش تصاویر و گزارش های تلویزیونی و اقامه نماز روی سجاده کوچکشان دریافت کرده ام.

چه سعادتمندی تو که دعاهای خیر هزاران محب اهل بیت را بدرقه زندگی دنیایی و آخرتی خویش کرده ای. هر کجا هستی دعاهای این۶کودک بدرقه راهت باد.

پوشش چادر تنها تا سر کوچه ی مدرسه

  چند سال پیش به دعوت یکی از دوستانم برای انجام یک پروژه به مدرسه ای در غرب تهران رفتم.مدرسه ای غیر انتفاعی که ورود به آنجا از طریق گزینش انجام می شد. ظاهر مدرسه و برنامه های آن نشان می داد که در اینجا به برخی نکات حساس هستند. یکی از موارد این بود که دانش آموزان نباید در منزل ماهواره داشته باشند. یعنی اگر مسئولان مدرسه متوجه این قضیه در مورد هر دانش آموزی می شدند, آن شخص باید پاسخگو می بود و احتمالا" راه مدرسه دیگری را در پیش می گرفت. یک روز بر حسب اتفاق در یکی از ایستگاه های مترو با چند نفر از دانش آموزان همان مدرسه روبرو شدم. آنان مرا نمی شناختند ولی من می دانستم که این بچه ها شاگردان همان مدرسه هستند. صحبت شان بر سر برنامه های ماهواره بود و از فیلم ها و برنامه هایی که دیده بودند برای هم تعریف می کردند.

با دیدن این صحنه به یاد آن دختران دانش آموزی افتادم که به محض دور شدن از مدرسه ، چادرهایشان را جمع کرده و در کیف خود می گذارند.دختر دانش آموزی که به محض رسیدن به کوچه مدرسه چادر بر سر می کند و با دور شدن از آن دوباره تغییر وضعیت می دهد، به این نوع پوشش اعتقادی ندارد.آن پسران و این دختران هیچکدام مقصر نیستند. رفتارهای ریاکارانه بزرگ تر هاست که بچه ها را هم به این سمت سوق می دهد.جامعه ما  به ظاهر افراد و اجتماع بیشتر از باطن آدم ها بها می دهد.

   چندی قبل یکی از آشنایان دنبال مدرسه ای غیرانتفاعی و  اسلامی برای فرزندانش می گشت. او می گفت فرزندانم در این نوع مدرسه ها بهتر تربیت می شوند. لااقل بچه ها در این نوع مدارس فحاشی و حرف زشت نمی زنند. یک روز همین تصور و نگاه او را با یکی از اساتید برجسته روانشناسی دانشگاه در میان گذاشتم. او در جوابم گفت: فرزندتان در بهترین مدرسه های اسلامی هم که درس بخواند باز هم باید وارد اجتماع بشود. در اجتماع این حرف ها بوده و هست و باز هم خواهد بود. من هم که استاد دانشگاه هستم همان حرف ها را بلدم. شما هم بلد هستید و دیگران هم بی اطلاع نیستند. اما مهم این است که از این حرف ها و کلمات استفاده نکنیم. شما بخواهید یا نخواهید فرزندتان رکیک ترین واژه ها را دیر یا زود می شنود و ممکن است یاد بگیرد. اما مهم آن است که این واژگان را بر زبان جاری نسازد.کاش به آدم ها ی جامعه و فرزندانمان اجازه می دادیم خودشان باشند. نهاد و فطرت انسان ها پاک است. هیچ انسانی شرارت،ظلم،نامردی، خیانت و دورویی را به ذاته دوست ندارد. این عملکرد مربیان و معلمان زندگی و اجتماع است که کودکان، نوجوانان و جوانان را به سمت تزویر و ریاکاری سوق می دهد. کاش این را باور داشتیم و رفتارمان را تصحیح می کردیم.

نخستین هایی که در مرحله اولین می مانند

 

سایت های خبری در اینترنت، روزنامه ها و مطبوعات و حتی آرشیو صدا و سیما را که مرور کنید، الی ماشاء الله سمینار، کنفرانس ، کنگره و جشنواره پیدا می کنید. خیلی از این برنامه ها با خودشان عنوان اولین را یدک می کشند. اولین هایی که فقط خواسته اند نامی از آنان در میان باشد، بی آن که دومین یا سومین داشته باشند. یعنی یک بار آمده اند وسط میدان و بعد هم به سرعت آمدنشان از عرصه بیرون رفته اند. نمی دانم چه اصراری هست که به مخاطب بگویند ما اولین هستیم. یعنی تو بدان که به واسطه همین کلمه اولین یا نخستین، هیچ سازمان ، نهاد ، شرکت یا وزارتخانه ای قبل از من این کار را انجام نداده است.

اما همین چند وقت پیش من با جشنواره ای آشنا شدم که در نوع خودش نخستین بود بدون آن که نام اولین را با خودش یدک بکشد. همین نداشتن نام اولین مرا کنجکاو کرد تا در باره آن بیشتر بدانم.عنوان جشنواره"جشنواره ملی طراحی بسته بندی با رویکرد صادرات " بود که در سه موضوع خرما، پسته و شکلات و شیرینی برگزار شد. رئیس ستاد برگزاری آن یعنی رضا نورائی که خود از افراد صاحب نام در این حوزه به شمار می رود چون صاحب امتیاز و مدیر مسئول نشریه تخصصی بسته بندی است  پاسخ کنجکاوی مرا در غروب جلسه داوری چنین داد:  تا آنجا که من مطلع هستم چنین جشنواره ای در کشورمان برگزار نشده است. یعنی نقش طراحی و گرافیک در بسته بندی آن هم  در قالب جشنواره تا امروز از نظرها پنهان مانده بود. اتحادیه صادر کنندگان خدمات صنعت چاپ ایران با همکاری ماهنامه بسته بندی پیش قدم شدند و با مشارکت و پشتیبانی جمعی دیگر حرکت را آغاز کردند. ما چند هدف از این کار داشتیم که در فراخوان جشنواره به آن اشاره کرده ایم. برای ما مهم این بود که طراحی و گرافیک این حوزه را بهتر به جامعه معرفی کنیم تا این بخش از کار بهتر دیده شود. گفتیم عنوان اولین را برای خودمان انتخاب نکنیم ،زیرا امکان دارد ما نتوانیم دومین آن را برگزار کنیم. ما به اندازه توان خودمان تلاش می کنیم و می کوشیم راه را باز کنیم. حالا اگر دیگران آمدند و این راه را ادامه دادند ما نیز بسیار خرسند خواهیم شد. حتی دیگران اگر بیایند و عنوان اولین را بر خود بگذارند و بعد هم بتوانند این راه را ادامه بدهند و به لطف پروردگار تا دهمین و بیستمین وبالاتر از آن هم بروند ،ما خرسند هستیم که این بخش از صنعت بسته بندی به جامعه خودمان معرفی شده است. صد البته آنان که اهل فن هستند و خبره این راه، در آن زمان خود جایگاه و نقش جشنواره ما را به قضاوت خواهند نشست.

راستی چقدر خوب بود اگر مسئولان و برنامه ریزان جشنواره ها و کنفرانس ها و سمینارها در این کشور به تیتر انتخابی خودشان فکر می کردند و با درایت بیشتری پا به عرصه می گذاشتند.راستی ! شما چند تا از این اولین ها می شناسید که دیگر دومین نداشتند؟مردم ، خود بهترین داوران عرصه های کار مسئولان هستند.

 

یک بوسه بر دست آقا معلم پشت چراغ قرمز

آرنج دستش را روی لبه پنجره ماشین گذاشته بود و پشت چراغ منتظر بود . هنوز دو چهار راه تا حرم حضرت رضا(ع) فاصله داشت. لباس خادمی اش را پوشیده بود تا برای نوبت کشیک به حرم برود. همانطور که ماشین پشت چراغ متوقف بود و انتظار می کشید ناگهان احساس کرد کسی بوسه ای بر دستش زد.رویش را که به سمت چپ یعنی پنجره ماشین چرخاند ،مرد جوانی را دید. هنوز کلمه ای بر زبان نیاورده بود که جوان گفت: سلام حاج آقا. التماس دعا. من ........ هستم. سالها پیش در مدرسه موسوی (خیابان 17 شهریور تهران جنب ورزشگاه) شاگردتان بودم. خوشحالم که شما را دیدم. ما آن روزها خیلی چیزها از شما یاد گرفتیم. خدا خیرتان بدهد.

آقا معلم که حالا یکی از خادمان بارگاه ملکوتی حضرت رضا(ع) بود در آن فاصله کوتاه زمانی در پشت چراغ دعای خیری در حق شاگردش کرد و هنوز کلمه ای بر زبان نیاورده بود که باسبز شدن چراغ و بوق های ممتد سایر خودرو ها ناچار به حرکت شد. وقتی به حرم رسید شاگردش را دعا کرد.

من هم بعدا این ماجرا را شنیدم . آن لحظه به عظمت مقام معلم فکر کردم و از خودم پرسیدم : آن جوان که به یقین امروز برای خودش منزلت اجتماعی داشت چرا در خیابان با شناختن معلمش نزد او رفت و بی آنکه متوجه شود خم شد و دستش را بوسید؟ براستی  معلم جایگاهش والاتر از آن است که ما بتوانیم آن را درک کنیم. شان و منزلت معلم را تنها خدا می داند و بس. زیرا خودش اول معلم آفرینش است.