نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

از طرف من در مجلس ختم این کارگر شرکت کنید

  طرف مدیر , معاون یا صاحب پست و مقام باشد همه اورا تحویل می گیرند. اما اگر یک کارگر ساده باشد کمتر کسی برایش تره خرد می کند. فروردین چند سال پیش بود که اوستا اسماعیل بنا یا به قول همکارانش "اوس اسمال" دار فانی را وداع گفت و برای همیشه روی در نقاب خاک کشید. آقا مهدی مدیر روابط عمومی که خودش در ماموریت بود در یک تماس تلفنی با مسئول دفترش گفت: یک تاج گل سفارش بده و یک پلاکارد هم بنویسید و در محل برگزاری ختم نصب کنید. پنج نفر از بچه ها هم به نمایندگی از جمع همکاران به مجلس ختم بروند.

او خودش در ماموریت بود . اگر در تهران حضور داشت حتما خودش هم می رفت. آقا مهدی از آن مدیرانی است که برای همه احترام قائل است. مهم نیست طرف مدیر باشد یا نباشد. او با همه یکسان برخورد می کند. برای مدیر دستگاه همان سفارش و توصیه را دارد که برای یک کارگر ساده انجام می دهد. لحظه ای که او تلفنی با مسئول دفترش صحبت می کرد ,من هم بر حسب اتفاق آنجا بودم. براستی چند مدیر و صاحب پست و مقام را سراغ دارید که کارگر ساده با مدیر عامل دستگاه برایش یکسان باشد؟

با یکصد مدال قهرمانی همچنان مدیون خانواده ام هستم

چندی پیش برای تدوین و نگارش کتابی از سلسله کتاب های "آرمان المپیک و پارالمپیک" با مختار نورافشان قهرمان پرتاب دیسک و وزنه معلولان جهان تماس گرفتم .بعد از گرفتن اطلاعات اولیه با هم کمی گپ زدیم.
به او گفتم : مختار نورافشان بیش از یکصد مدال با ارزش روی سینه باصلابت خود دارد.
گفت:بلندترین ساختمان های دنیا که چشم ها را خیره خود می سازند،تکیه بر پی و زیربنای خود دارد. مردم موفقیت های ظاهری و بیرونی ما را می بینند.اما من می دانم که این همه موفقیت بدون خانواده به دست نمی آید. کدام ورزشکار قهرمان را سراغ دارید که توانسته باشد بدون آرامش روحی روی سکو برود؟ من یک سوم عمر ورزشی ام را در اردو، مسابقه و سفر بوده ام. اگر حمایت های تک تک اعضای خانواده ام نبود، من مختار نورفاشان امروز نبودم. پایه تمام موفقیت های من خانواده است. اگر هر کاری برای همسرم و خانواده ام انجام بدهم باز هم بدهکار آنها هستم. یک قهرمان همیشه بدهکار خانواده اش هست. اگر مدال های قهرمانی جبران پذیر است،پس زحمات، تلاش ها و همراهی های همسر را هم می توان تلافی کرد.
چقدر خوب است که همه چهره های موفق جامعه ما قدردان زحمات تلاش هایی باشند که دیگران برای آنان انجام داده اند.

یک سال تلاوت سوره نبأ و توفیق زیارت خانه خدا

درست ودقیق خاطرم نیست که چه کسی،کجا و چه موقع به من گفت و یا شنیدم که اگر یک سال متوالی بدون وقفه بتوان سوره نبأ را هر روز تلاوت کرد، پروردگار بزرگ و مهربان توفیق زیارت خانه خودش را نصیب انسان می کند.از زمانی که این نکته را دانستم بارها تصمیم گرفتم که این کار را انجام دهم،اما هر بار به دلایلی نمیتوانستم این سوره را مرتب و پشت سرهم در هر روز بخوانم. شاید سال 79 یا80 بود که تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم و در این ماجرا از خداوند هم یاری خواستم. شروع کردم و به لطف خدا هر روز این سوره را می خواندم. ابتدا از روی قرآن و کم کم با تکرار زیاد توانستم آن را از حفظ بخوانم. طوری که هر روز وقتی از منزل بیرون می آمدم تا به سمت محل کارم بروم، این سوره را تا به خیابان اصلی نرسیده تمام می کردم.یک سال گذشت اما هیچ اتفاقی نیافتاد. خیلی تعجب کردم . نسبت به آنچه که در باره این سوره شنیده بودم اطمینان داشتم،اما علت تحقق نیافتن سفر حج را نمی دانستم.

چند سال گذشت تا اینکه با عنایت پروردگار و تماس یکی از دوستانم یعنی آقای محمد ناصری بدون این که خودم برای ثبت نام حج عمره اقدام کرده باشم توفیق دست داد تا به اتفاق همسر و فرزندانم و جمعی از دوستان که با تعدادی از آنان کربلا رفتیم راهی این سفر بشویم. شهریور سال 1383 همزمان با ایام ماه مبارک رجب به مدینه رفتیم و ایام ولادت امام علی (ع) را در جوار حرم نبوی بودیم.ناگهان در آنجا به خاطرم آمد که خودم از خدا و حضرت رقیه(س) خواسته بودم اول به زیارت امام حسین (ع) بروم و سپس به زیارت خانه خدا بروم. این قضیه خودش ماجرایی دارد که بعدا آن را مینویسم.

راستی که در هر کاری حکمتی نهفته است. من کجا تصور می کردم که بتوانم همراه خانواده ام راهی این سفر بی بدیل شده و چنین توفیقی کسب نمایم. همه مخارج آن سفر طوری جور شد که خودم هم باور نمی کردم. خدا پدر و مادر باعث و بانی این سفر یعنی سید محسن گلدانساز را بیامرزد و دو برادرش را مهمان همیشگی رسول الله (ص) و خاندان مطهرش قرار دهد و او را عاقبت به خیر کند.

یا برای همه گل بیاورید یا به فرودگاه نیایید

    اوایل تابستان 1373 بود که بازهم منتظر شنیدن خبرهایی خوش از آن سوی مرزهای کشورمان بودیم.بچه های المپیاد ریاضی که به کشور هنگ کنگ سفرکرده بودند،دوباره برای ایران موجب افتخار و سربلندی شدند.یک روز مانده به بازگشت دانش آموزان تیم المپیاد ریاضی ،بر حسب اتفاق منزل یکی از آنها را پیدا کردم.فرصت خوبی بود تا پیش از آمدن دانش آموزان با خانواده یکی از آنان گفتگو کنم،بنابراین به منزل آقای مازیار رامین راد رفتم،دانش آموزی که بالاترین امتیاز المپیاد ریاضی را به همراه یک مدال طلا برای کشور به ارمغان آورد.وقتی سر صحبت را با مادر مازیار باز کردم و از او خواستم در باره خصوصیات فرزندش بگوید،جنین گفت:در مرحله دوم المپیاد ریاضی مازیار و بقیه دوستانش به شیراز رفتندتا همراه دیگر دانش آموزان برگزیده مرحله اول به رقابت بپردازند.وقتی مسابقه به پایان رسید و نتایج را اعلام کردند،مشخص شد مازیار به مرحله نهایی راه یافته و به عنوان یکی از دانش آموزان برتر این مرحله میتواند ،بدون کنکور به دانشگاه برود.وقتی با ما تماس گرفت و این خبر را داد ،همگی خوشحال شدیم.می خواستیم با مازیار قرار بگذاریم هنگام بازگشت آنها به فرودگاه برویم و از او و دیگر اعضای تیم استقبال کنیم. در همین لحظه مازیار به من گفت،مادر اگر میخواهید به فرودگاه بیایید باید برای همه دوستانم دسته گل و شیرینی بیاورید.چون چند نفر از آنها نتوانستند نمره لازم را بیاورند و به مرحله بعد راه پیدا کنند ،ممکن است کسی برای آنان دسته گل نیاورد .من دلم نمیخواهد آنان را ناراحت و افسرده ببینم .یا برای همه ما یکسان گل و شیرینی بیاورید و یا اینکه اصلا به فرودگاه نیایید.من خودم از فرودگاه به خانه می آیم.

مادر مازیار همانطور که حرف میزد ،اشک شوق در چشمانش جمع شده بود .از ایشان پرسیدم، چطور از موفقیت مازیار در هنگ کنگ باخبر شده است.درجوابم گفت: وقتی امتحان بچه ها تمام شد و نتیجه مازیار را دادند ،او با منزل تماس گرفت و گفت:مادر من الحمدا... توانستم 41 امتیاز بگیرم .من از او پرسدم یعنی مدال طلا میگیری؟ مازیار دوباره گفت:مادر مدال من مهم نیست ،دعا کن امتیاز کل دانش آموزان ایرانی بالا برود تا کشورمان در بین سایر کشورها بدرخشد.درحالی که از شوق می گریستم به مازیار گفتم :باشد مادر، امیدوارم همگی شما موفق باشید. مازیار موفق شده بود از 42 امتیاز المپیاد جهانی ریاضی 41 امتیاز را بدست آورد. او همچنین موفق به دریافت مدال طلا شده  بود.

اگر ما به کوچکترین موفقیتی دست پیدا کنیم ،دلمان میخواهد همه عالم و آدم بدانند،اما انسانهای خودساخته ، این گونه نمی اندیشند. وقتی در امتحان پیروز میشوند به فکر روحیه دوستان هم هستند.چه کسی بدش می آید در بازگشت موفقیت آمیز از یک سفر از او استقبال شود؟اما مازیار و امثال او تنها به خود نمی اندیشند. آنها از این لحظه های زودگذر به راحتی و با شناخت کامل میگذرند تا دوستی های باارزش و صمیمانه آنان همچنان پایدار بماند.

پدرحسین پسر حسین،عجب لذتی دارد نام شیرین حسین

    چشمم که به گنبد منور سیدالشهدا (ع) افتاد در حالی که دست کوچک امیر حسین را در دستم داشتم خطاب به آن حضرت عرض کردم:" من گواه عشق پدرم به شما هستم . خاطرم هست روزی کسی از پدرم پرسیده بود .اسم پسر اول شما محمد حسین ونام پسر دوم تان محمد حسن است. درحالی که امام حسن (ع) بزرگتر از امام حسین(ع) بودند. اگر قرار بود شما بر اساس نامگذاری این دو بزرگوار عمل کنید باید پسر بزرگتان را محمد حسن و بعدی را محمد حسین اسم می گذاشتید. پس چرا اینطور نیست؟ پدرم جواب داد:من به اسم حسین خیلی علاقه داشتم. همیشه دلم میخواست پسری به نام حسین داشته باشم . وقتی اولین فرزندم پسر شد نام محمد حسین را برایش انتخاب کردم. ترسیدم پس از او دیگر خداوند به من پسر عنایت نکند و داغ اسم حسین به دلم بماند. به همین خاطر اولین پسرم حسین نام گرفت. وقتی بعد از او خداوند به من پسر دیگری عطا فرمود نام دومی را به خاطر علاقه به ائمه محمد حسن نام گذاشتم. "

    با مرور این خاطره در ذهنم به آن حضرت عرض کردم : درست است که پدرم امروز نیست اما عشق او به شما باعث شد تا من امروز نام حسین را داشته باشم . در حالی که دست فرزند کوچکم امیر حسین را همچنان در دست داشتم باز عرض کردم: این امیر حسین هم شاید دلیلی باشد که من نیز ان شاء الله  شما را دوست دارم. بعد از اینکه نام دومین فرزندم را امیر حسین گذاشتم بعضی ها به من می گفتند که دو اسم حسین در یک خانواده نمیتوان گذاشت. نمی شود هم پدر حسین باشد و هم پسر حسین. من به هرکسی که این حرف را زد در جواب گفتم: شما نمی دانید نام حسین چقدر لذت بخش است. من این محبت به حسین (ع) را از والدینم دارم. خیلی دوست داشتم که نام حسین در خانواده ما بماند.

سپس همراه با هردو فرزندانم یعنی علیرضا و امیر حسین به داخل حرم امام حسین (ع) رفتیم. داخل حرم کنار ضریح زیبای آن امام همام نشستیم وبرای دقایقی شاید طولانی تنها چشم به مشبک های حرم دوختم.درآن مکان بیش از هر جای دیگر به داشتن نامم یعنی محمد حسین افتخار کردم. به فرزند دومم هم یادآوری کردم اینجا متعلق به صاحب اسمت است. شاید فردای قیامت مارا بخاطر برخورداری از نام زیبا و درخشان حسین مورد عنایت قرار دادند و توفیق یافتیم به برکت این نام از آتش عذاب گناهان و خطاهای خود رهایی یابیم. ان شاءالله

لطفا سه هفته غذا نخورید

  با خشم و عصبانیت قدم به درون اتاقی گذاشت که من هم آنجا نشسته بودم.از وضعیت غذا و ناهار اداره اش گله مند بود.یکی دیگر از افراد داخل اتاق رامخاطب قرار داد و گفت : کیفیت غذا آن قدر بد است که من امروز ناچار شدم غذای خودم را جلوی گربه بگذارم. یک گربه دور و بر محل کارمان می چرخد که من ترجیح دادم این غذا را جلویش بگذارم و خودم نان و پنیر بخورم.حتی بعید می دانم که گربه هم آن غذا را خورده باشد.

   آن که مخاطبش بود دنباله حرفش را گرفت و گفت : من خودم بارها اعتراض کردم و حتی یک بار نامه نوشتیم و امضا جمع کردیم ولی وضعیت همان است که هست.دوباره نفر اول گفت : فکر می کنم مسئولان این اداره خودشان غذای دیگری می خورند که از حال و روز غذای کارکنان خبر ندارند.

به هر حال این گپ و گفت میان آن دو همچنان ادامه داشت.من خودم همیشه از منزل غذا می برم. به یکی از آن دو نفر هم همین پیشنهاد را دادم ولی انگار برایش جالب توجه نبود. در لابلای صحبت هایی که با هم داشتند نفر اول که خودش باب صحبت را گشوده بود یک نیمچه پیشنهادی را مطرح کرد که دنبالش را هم نگرفت. حرفش این بود که بیاییم چند روز همگی غذای اداره را مصرف نکنیم. بالاخره شرکت طرف قرارداد سازمان وقتی غذا روی دستش ماند خودش به فکر می افتد.

   او در واقع حرفی را زد که تا حدی من در ذهنم داشتم.من هم معتقدم مردم ما چیزی به اسم نه گفتن   را بلد نیستند. شیر و تخم مرغ و گوشت و پنیر که گران می شود تازه آدم ها بیشتر به تکاپو می افتند. در حالی که اگر از خریدن آن کالاها امتناع کنند بالاخره یک اتفاقی خواهد افتاد. شاید برای بهبود کیفیت غذای آن اداره هم باید از چنین روشی بهره گرفت. اما جالب است همه ی آنهایی که اعتراض دارند و کیفیت غذا را نامطلوب می دانند، همچنان از همان غذا نوش جان می کنند و فقط به آشپز و سایر دست اندرکاران طبخ غذا نفرین می کنند.راستی شما فکر می کنید اگر دو یا سه هفته این آدمها از آن غذا استفاده نکنند و خودشان از منزل غذا بیاورند و یا روش دیگری را برای رفع گرسنگی نیمروز برگزینند چه نتیجه ای حاصل می شود؟

اتاق من در اختیارشماست چون خبرنگارهستید!

    دو سه سال پیش بود که برای پوشش خبری وعکس یکی از جشنواره های قصه گویی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان راهی زاهدان شدم. اولین بار بود که مدیر کانون پرورش این استان را از نزدیک می دیدم و با او آشنا می شدم. در همان بدو ورود از او خواستم تا امکانات استفاده از اینترنت را برای ارسال خبر و عکس در اختیارم بگذارد. او که خود آدمی اهل رسانه است  بلافاصله کلید اتاقش را در اختیارم گذاشت و گفت: تا روزی که اینجا هستید اتاق من در اختیار شماست. این هم رمز ورود به کامپیوتر من است. هر وقت هم کارت اینترنت خواستید به همکارانم سپرده ام که برایتان تهیه کنند.  در طول برگزاری آن برنامه این مدیر خوب و ارزشمند از هیچ نوع همکاری دریغ نکرد. بالاخره آن برنامه هم مثل ده ها برنامه دیگر که من در آن حضور داشتم تمام شد.اما آنچه که تا امروز باقیست دوستی من و ایشان است. او با من همکاری نکرد بلکه بیشتر با خودش همراه بود. آن مراسم و دهها مراسم و برنامه شبیه آن برگزار می شود و سرانجام هم به پایان می رسد. اما تنها اخبار  گزارش ها   مصاحبه ها و تصاویر است که ماندگار می ماند.

یادش به خیر  آن روزها که با دکتر محمد دادگران استاد نازنین و ارجمند ارتباطات کلاس داشتیم  یک بار سر جلسه درس خاطره ای از اهمیت و ارزش کار خبرنگار و جماعت رسانه ای نقل کرد که جالب بود.من هم آن را برای شما نقل می کنم.او می گفت: یک بار در کشور فرانسه کنفرانس مهمی در حال برگزاری بود که خبرنگاری از در وارد شد.جایی برای نشستن او وجود نداشت.یکی از مسئولان برگزاری کنفرانس بلافاصله یکی از شرکت کنندگان را که در ردیف جلو نشسته بود مورد خطاب قرار داد و گفت:اگر امکان دارد لطفا" به بیرون از سالن تشریف ببرید و ادامه جلسه را از طریق تلویزیون های مدار بسته ملاحظه کنیدتا این شخص بتواند در اینجا بنشیند. آن فرد از مسئول مورد نظر سوال کرد ایشان کیست؟ آ  مسئول جواب داد: اگر شما اینجا نباشید فقط شما یک نفر متوجه نمی شوید که در این برنامه چه گذشته است  اما اگر این شخص اینجا نباشد  فرانسه نمی داند که در کنفرانس چه خبر بوده است.خلاصه این که آن شخص که احتمالا" صاحب مسئولیتی هم بوده ـچون در ردیف آول حضور داشته ـ بدون بحث و جدل آن فضا را ترک می کند و به خارج از سالن می رود.

چقدر خوب بود اگر مسئولان و صاحب منصبان این کشور هم چنین شناختی از جایگاه رسانه ها در عمل داشتند.البته در قالب حرف که همگی این نوع رفتارها را پسندیده می دانند.

آن شب مهمان گل نرگس بودیم

دفتر انتشارات کمک آموزشی در دوران مدیریت سید محسن گلدانساز بنا داشت یک ویژه نامه در مورد امام زمان (عج) برای مخاطب جوان منتشر کند. من هم افتخار داشتم که با این مجموعه همکاری کنم. یکی از کارهایی که قرار بود انجام بدهم , تهیه گزارشی از مسجد جمکران بود. صبح یک روز سه شنبه همراه با عکاس دفتر مرحوم مهدی محسنی آهویی راهی قم شدیم. تصمیم داشتم علاوه بر این گزارش چند گفتگو هم داشته باشم. مسئولیت این ویژه نامه با دوست عزیزم محمد ناصری بود. او قبل از اینکه من کارم را شروع کنم, به من گفت :یک وقت اونجا غرق دعا و نماز و زیارت نشوی و کار را فراموش کنی. این کار هم چیزی از دعا و نیایش کم نداره. پس لطفا اولویت اول را به این کار بده.

قبل از ظهر به جمکران رسیدیم. از همان بدو ورود کار را شروع کردم. با مردم , خدام مسجد و تعدادی از دست اندرکاران مسجد جمکران در بخش های مختلف مثل کتابخانه و دفتر ثبت کرامات به گفتگو نشستیم. شاید تا حدود ساعت 10 شب سرگرم کار بودیم. در این فاصله به جاهای مختلفی سر زدیم. شاید حوالی ساعت 10 بود که در اتاقک مربوط به دفتر نذورات نشسته بودیم. کسی مارا نمی شناخت . مسئولان مسجد جمکران هم خیلی ریز به ریز در جریان کار ما نبودند. شاید بیش از بیست دقیقه از حضور ما در آن دفتر بیشتر نگذشته بود که تلفن دفتر زنگ زد. مسئول دفتر گوشی را برداشت و با آن طرف خط چند کلمه ای صحبت کرد و بعد رو به ما کرد و گفت: شما دو نفر امشب شام مهمان حضرت مهدی (عج) هستید. من پرسیدم آن طرف خط چه کسی بود؟ ما کسی را در اینجا نمی شناسیم. کسی هم خبر ندارد که ما الآن اینجا هستیم. این تلفن از کجا بود؟

لبخندی زد و گفت: شما امشب مهمان امام هستید. بعد هم نشانی اتاقی را به ما داد و گفت به آنجا بروید و شام بخورید.

ما به همان نشانی که داده بود رفتیم. در را باز کردیم و وارد شدیم. اتاق کوچکی بود. آقایی پیش آمد و بدون هیچ پرسش و پاسخی سفره ای کوچک برای ما دو نفر انداخت و از ما پذیرایی کرد. من متحیر بودم در میان این شلوغی سه شنبه شب مسجد جمکران چه کسی مارا به این شام دعوت کرد.

مسابقات اینترنتی نیازمند نگاه تازه است

  برگزاری مسابقه بهانه خوبی برای آموزش های غیر مستقیم است. پاییز سال 84 بود که به سازمان آتش نشانی تهران پیشنهاد برگزاری یک مسابقه اینترنتی را دادیم. هدف مشترک ما آشنایی بچه ها و خانواده های آنان با نکات ایمنی بود. روابط عمومی سازمان آتش نشانی از این پیشنهاد استقبال کرد و مسابقه برگزار شد. سازمان آتش نشانی تهران به برگزیدگان آن رقابت کپسول های خاموش کننده یا همان اطفا حریق اهدا کرد. اواخر تابستان سال بعد  این آتش نشانی تهران بود که پیشنهاد برگزاری یک مسابقه دیگر را داد. الآن سه سال متوالی است که این مسابقه اینترنتی با عنوان " ایمنی کلید سلامتی " برگزار می شود. برخی سازمان ها و نهاد های دیگر هم از این طرح استقبال کرده اند و از این طریق زمینه آشنایی کودکان و نوجوانان و حتی خانواده های آنان را با مباحث و مسائل مختلف فراهم کرده اند. به تازگی انجمن دیابت ایران هم در این پروژه مشارکت کرد. رئیس خوب و اندیشمند انجمن یعنی جناب آقای دکتر اسدالله رجب با برگزاری مشترک یک مسابقه با همکاری روابط عمومی کانون پرورش این فرصت را فراهم کرد تا اطلاعات خوب و مناسبی به منظور افزایش میزان آگاهی خانواده ها در اختیار مردم قرار بگیرد. چقدر خوب است که بتوانیم از هر فرصت و بهانه ای برای بالا بردن میزان دانش و آگاهی مردم استفاده کنیم. تصور کنید احتمال بروز یک حادثه یا سانحه ای در میان باشد و نوجوانی به واسطه کسب آگاهی از اطلاعات ارائه شده در این مسابقه بتواند مانع وقوع یک فاجعه گردد. اگر این خبر را به شما بدهند  چه احساسی پیدا می کنید؟ فرض بفرمایید کودک یا نوجوان دیگری از طریق این رقابت اینترنتی با علائم و نشانه های ابتلا به دیابت آشنا شده و بتواند مانع از بیماری یک فرد در این رابطه گردد.آن وقت است که معنا و مفهوم این قبیل مسابقات بیشتر روشن می شود.پس یادمان باشد که مسابقات و رقابت های این چنینی را فقط از زاویه تفریح و سرگرمی نگاه نکنیم. چقدر خوب بود اگر هر سازمان یا ارگانی از زاویه خدمات و وظایف خودش در این نوع فعالیت ها شرکت می کرد و به سهم خود در بالا بردن میزان آگاهی آحاد جامعه بیش از این سهیم می شد. باز هم گلی به جمال آتش نشانی تهران، انجمن دیابت ایران، شرکت مترو، سازمان انتقال خون ایران و همه آن سازمان هایی که این نوع فعالیت ها را جدی می گیرند و بدین وسیله بر اطلاعات و دانش مردم می افزایند.

   اگر دوست دارید شما هم می توانید در این رقابت های اینترنتی شرکت کنید و از جوایز آن برخوردار باشید. البته پای قرعه در میان است.

پاداش یا برای همه یا من هم نمی گیرم

   وقتی مجموعه تحت مدیریتش برای چند سال پیاپی موفق به کسب رتبه کشوری شد , نامه ای به بالاترین مقام دستگاه نوشت و ضمن اعلام این خبر , لوح تقدیر و هدایای اهدایی را تقدیم وی کرد. چندی بعد آن مقام ارشد , نامه تقدیری برایش فرستاد تا از او تشکر کند. این مدیر محترم با آن مقام ارشد و مافوق تماس گرفت و گفت: این موفقیت ها مرهون تلاش گروهی است و من یک نفر از این جمع هستم. کارشناسان و سایر کارکنانم هم در این قضیه سهم دارند. اگر قرار است تشویق کنید , لطفا همگی را در نظر بگیرید.

با این حرف , مدیر عامل دستگاه برنامه ضیافت نهاری را برای تمام پرسنل آن مجموعه در نظر گرفت . در آن جلسه لوح تقدیری را به آقای مدیر داد .همراه این لوح یک یا چند سکه بهار آزادی هم بود که به آقای مدیر تعلق داشت. مجموعه همکاران ناهار را در کنار مدیر و مقام ارشد دستگاه خود صرف کردند. در فاصله کوتاهی که آقای مدیر با مدیر عامل کنار هم بودند, آقای مدیر در کمال احترام سکه ها را به مدیر عامل محترم برگرداند و گفت: یا برای همگی ما پاداشی در نظر بگیرید ِا اجازه بدهید این را هم من برندارم. خلاصه کار به جایی رسید که یک تقدیر نامه با امضای مدیر عامل محترم در پرونده تمامی همکاران قرار گرفت و به هر کدام نیز مبلغی به عنوان پاداش پرداخت شد.

   البته شاید همه همکاران این آقای مدیر ندانند که ماجرا به چه ترتیب بوده است. خیلی از مدیران و مقامات ادارات و سازمان ها بدون آنکه صدایش را در بیاورند آن پاداش را می گیرند. واقعا حق هم با آنان است. چون خودشان که نخواسته اند. مدیر ارشدشان این پاداش را داده است. راستی شما چند نفر را سراغ دارید که مثل این آقای مدیر عمل کنند؟

رفت و برگشت نامه اداری /سه روز خارج کشور،87 روز داخل ایران!

   محور و موضوع جلسه این بود که چکار کنیم تا سرعت پاسخگویی به مردم افزایش پیدا کند و مخاطبان کمتر نیاز به مراجعه حضوری داشته باشند. جلسه در یکی از وزارتخانه ها تشکیل شده بود و من هم دعوت شده بودم.بحث بر سر ارائه یک شماره تلفن چهار رقمی به مردم بود تا از این طریق مخاطبان آن وزارتخانه بتوانند در حداقل زمان بیشترین نتیجه را کسب کنند.هرکسی طرح یا پیشنهادی داشت ارائه می کرد. من معتقد بودم یک شماره تلفن چهار رقمی نمی تواند به تنهایی پاسخگوی مردم باشد. باید اینترنت و فرهنگ استفاده بهینه و صحیح از آن را هم گسترش داد و آن را به مردم به درستی معرفی کرد. از این موارد که بگذریم باید فرهنگ سازی کرد. بسیاری از نکته هایی را که مردم به آن نیاز دارند از طریق اینترنت قابل ارائه است. برای مثال تمام بخشنامه ها،آیین نامه ها و مواردی از این دست را که در مراجعه حضوری تقدیم مخاطبان می کنیم در اینترنت قابل ارائه است. تعداد قابل توجهی از موارد اداری را که حضوری به اطلاع افراد می رسانیم در اینترنت می توان ارائه داد. اما از همه ی این موارد مهم تر فرهنگ پاسخگویی به مردم است. هر وقت توانستیم کارکنان سازمان ها و ادارات و نهاد ها را با این روش آشنا کنیم تا پاسخگو بودن به مردم و مراجعان را وظیفه خود بدانند ، آن وقت می توان انتظارداشت که این طرح ها به نتیجه برسد.

     یکی از شرکت کنندگان در آن جلسه در فاصله ای از برنامه خاطره ای تعریف کرد که جالب بود. البته من مشابه آن را شنیده بودم. او گفت : چند سال پیش،یعنی در همان روزهایی که هنوز در ایران خودمان اینترنت چنین وسعتی نداشت من برای کسب اطلاع پیرامون یک موضوع، نامه ای برای یکی از دانشگاه های خارج از کشور نوشتم.رفت و برگشت این نامه سه ماه طول کشید.وقتی کمی دقیق تر پیگیری کردم متوجه شدم که فاصله میان خروج این نامه از ایران تا برگشت آن به کشور فقط سه روز فاصله بوده است.یعنی دو ماه و بیست و هفت روز بقیه ، این نامه در داخل کشور معطل شده است. دانشگاه مورد نظر در فاصله آن سه روز تمامی اطلاعات مورد نیازم را تهیه و ارسال کرده بود.تازه این مربوط به زمانی است که کار از طریق پست الکترونیکی و اینترنت دنبال نشده است.

   حالا شما سیستم پاسخگویی در سایر کشورهای دنیا را با ایران خودمان مقایسه کنید.عزیز دل برادر! اول کارکنان ادارات و سازمان ها را به پاسخگو بودن نسبت به مراجعان موظف کنید، آن وقت سراغ سیستم های نرم افزاری و سخت افزاری مربوطه بروید.

چند جرعه آب , این خانم بی حجاب خارجی و آن برادران هموطن

    پیش از ظهربود .بعد از یک هفته حضور در سوریه ,راهی فرودگاه دمشق شدیم. نزدیک پنج یا شش ساعت و یا شاید کمی بیشتر در فرودگاه معطل مانده بودیم تا کارها هماهنگ شود و ما بتوانیم به ایران برگردیم. این سفر جایزه جشنواره مطبوعاتی من بود. سال 77 من در جشنواره مطبوعات در رشته تیتر رتبه دوم کشور را کسب کرده بودم. جایزه نفر اول سفر حج و نفر دوم سوریه بود. مدت زیادی در فرودگاه مانده بودیم. در آن سالن که ما حضور داشتیم خبری از فروشگاه یا کافی شاپ نبود. ماه مرداد و گرما و تشنگی با هم جور بود. آب هایی که در شیر های آنجا جریان داشت غیر قابل آشامیدن بود. خیلی ها تشنه بودند. یکی از همسفران من منصور حسینی خبرنگار آن روز روزنامه سلام بود. ما کنار هم نشسته بودیم. در فاصله 10 –12 متری ما چند نفر ایرانی غیر از اعضای کاروان ما روی مبل های سالن نشسته بودند. آنها هم مثل ما فارسی حرف می زدند . ایرانی بودند. از حرف هایشان فهمیدیم که از لبنان آمده اند. ظاهرشان نشان می داد که مسافر معمولی و عادی نیستند. یعنی برای گردش و تفریح به آنجا نرفته اند. از اسباب و وسایلشان می شد فهمید در این مسیر چند باری است که رفت و آمد دارند. حدود 3 یا 4 بطری بزرگ آب آشامیدنی همراه آنان بود. من و منصور حسینی با هم چند باری در مورد آب خوردن صحبت کردیم. طوری که یقین داشتیم آن افراد به راحتی متوجه حرف ما شده اند. اما هیچ عکس العملی از خودشان نشان ندادند. انگار نه انگار که حرف های ما را شنیده اند. غیر از ما خیلی از مسافران دیگر هم تشنه بودند و این معطلی آنان را هم کلافه کرده بود. آن 2-3 نفر با 4 بطری آب عین خیالشان نبود. در همین فاصله که ما با هم حرف میزدیم , ناگهان کسی از پشت سرما دستی به روی شانه من زد . و بلافاصله یک شیشه آب کوچک را به ما تعارف کرد. وقتی به پشت سرم نگاه کردم تا بدانم این بطری آب از جانب چه کسی به ما تعارف می شود ,خانمی غیر محجبه را دیدم که بچه ای در آغوش داشت. من ابتدا به فارسی تشکر کردم. اما او متوجه نشد. به محض خروج اولین کلمات از دهانش متوجه شدم ایرانی نیست. ابتدا به عربی و سپس انگلیسی از او سپاسگزاری کردم. خواستم شیشه آب را به او پس بدهم ولی او نپذیرفت و با حرکاتش به من فهماند که من متوجه تشنگی شما شده ام و این بطری را دادم تا از آن بنوشید. من هم آن بطری را گرفتم و درش را باز کردم و فقط 2-3 جرعه از آن نوشیدم. چون لیوانی در اختیارم نبود و میخواستم دوباره بطری را به او برگردانم ,بنابر این طوری از بطری نوشیدم که هیچ تماسی با دهانم پیدا نکند. منصور حسینی هم همین کار را کرد. و بعد بطری را در حالی که هنوز بیش از نیمی از آن آب داشت به آن خانم برگرداندم. او اصرار داشت بطری نزد ما بماند. ولی من آن کودک را نشانش دادم و به او با زبان بی زبانی فهماندم که شما بچه دارید و به این آب بیشتر از ما نیاز دارید. بعد هم از او تشکر کردم. ما نمیدانستیم گه حداقل 5-6 ساعت در فرودگاه معطل خواهیم شد والا با خودمان آب آشامیدنی می آوردیم.

ما فقط 2 یا 3 جرعه از آن آّب نوشیدیم چون می دانستیم به محض ورود به هواپیما هم آب هست و هم شام می دهند.اما برای من حرکت آن خانم که به زبان ما هم آشنایی نداشت خیلی جالب بود. او در حالی که خودش بچه کوچکی به همراه داشت از حرکات ما متوجه عطش و تشنگی ما شد . این در حالی بود که من اصلا متوجه او نبودم. زیرا درست پشت سرمان نشسته بود و من او را نمی دیدم. در همان حال آن ایرانی ها که ظاهر اسلامی هم داشتند در همان نقطه حاضر بودند و من اطمینان داشتم صحبت های ما را به راحتی متوجه می شدند. 4 بطری بزرگ آب آشامیدنی تا ساعتی دیگر به هیچ کارشان نمی آمد. اما دریغ از یک تعارف به ما و سایر مسافران. حرکت و رفتار آن خانم که هیچ پوشش درستی هم نداشت بیشتر از هر چیز دیگری برایم ارزشمند بود. رفتار او بیشتر مرا تحت تاثیر قرار داد تا آن به اصطلاح هموطنان که ظاهر اسلامی هم داشتند. آن لحظه از خودم به عنوان هموطن آن آدمها خجالت کشیدم. یادمان باشد که رفتار و عملکرد ما می تواند بهترین تبلیغات را برای جذب دیگران داشته باشد. سالهاست حرف می زنیم و شعار می دهیم اما چقدر توانستیم نسل جوان یا نوجوان کشور خودمان را جذب کنیم؟ خارجی ها و دیگران پیشکش ما. شاید به نظر شما این حرف ها کم ارزش باشد. ولی خیلی کارهای دیگر و بزرگ از همین نکات کوچک شکل می گیرد. شاید شما هم چنین تجربه هایی را داشته باشید.

مجلس سالگرد با برکت

همه ما خواهیم رفت،یکی زودتر و یکی دیرتر.وقتی که رفتیم اگر میسر باشد یک مجلس ختم و اگر خیلی تداوم پیدا کند در اولین سالگرد مجالس یادبود خاتمه می یابد.از اولین مجلس تا آخرین برنامه تعداد افرادی که حضور پیدا می کنند به تدریج کم می شود.البته این یک چیز غریبی نیست. زیرا خودمان هم معمولا برای تمام مجالس و مراسم های دیگران حتی نزدیکان تا این حد حضور پیدا نمی کنیم. ام برخی آدمها پس از مرگ هم خوش سعادت و با توفیق هستند و همچنان به دیگران خیر می رسانند. یکی از این افراد شادروان فاطمه طالقانی بانوی انجمن دیابت و همسر دکتر اسدالله رجب رییس انجمن دیابت ایران است. آن روزها که بود همیشه سعی داشت از درد و رنج بیماران به ویژه کودکان و نوجوانان به هر طریق بکاهد.وقتی هم که رفت یادداشت هایش و تجربه هایش را همچنان دوستدارانش در نشریه انجمن دیابت جاپ می کنند تا باز هم مردم و بیماران از علم و دانش او در مسیر برخورداری از یک زندگی مطلوب و با نشاط  بهره مند باشند. هر سال در مرداد ماه همسر و خانواده اش برای او یک سالگرد پر برکت و استثنایی برگزار می کنند. بر خلاف معمول مراسم های سالگرد که تعداد شرکت کنندگان کمتر از مجلس ختم و سوم است ، مراسم های سالگرد این بانو پر جمعیت است. دکتر رجب که خودش هم انسانی بسیار شریف و والا و پزشکی نوع دوست و مردمدار است هر سال مراسم سالگرد همسرش را در یک شب جمعه که امکان حضور بیشتر افراد باشد در قالب یک برنامه علمی و آموزشی برای دیابتی ها برپا می کند.در این برنامه از متخصصان دعوت می کند تا هر کدام در رشته های مختلف نظیر تغذیه، روانشناسی ،غدد و سایر رشته های علمی تازه ترین دستاورد های علمی و روز دنیا را در اختیار مردم و حاضران قرار دهند.من این توفیق را داشتم که طی این جند سال تقریبا در تمام برنامه های مربوط به سالگردبانو فاطمه طالقانی شرکت کنم.امسال هم که این برنامه مثل چند سال اخیر در حسینیه ارشاد برگزار شد نه تنها تمام سالن پر از جمعیت بود بلکه بسیاری سرپا ایستاده بودند و از برنامه ها استفاده می کردند.هر سال تازه ترین مطالب علمی به مردم در این برنامه عرضه میشود. پزشکان گرانقدری همچون دکتر رجب ، دکتر نیکوسخن ،دکتر کیمیاگر ،دکتر جلالی و متخصصانی دیگر با حضور در این مراسم آخرین اطلاعات مورد نیاز دیابتی ها را در اختیار آنان قرار می دهند.

راستی شما تاکنون مراسم زیبایی  مثل این برنامه را دیده بودید ؟ آدم خودش در ظاهر نباشد ولی از برخی زندگان بیشتر برای مردم منفعت داشته باشد؟ روحش شاد و یادش همواره جاوید.

من وکیل مدافع مرده ها هستم

 هرهفته یک مصاحبه در صفحه دیدار هفته نامه روز هفتم داشتم. قرار بود با دکتر اردشیر شیخ آزادی رییس تالار تشریح پزشکی قانونی آن وقت هم گفتگو داشته باشم. ساعت 8 صبح به پزشکی قانونی در خیابان بهشت رفتم. هنوز دکتر نیامده بود. من در تالار قدم می زدم. ساعت 8:15 دکتر رسید و با هم وارد تالار شدیم. دکتر لباس مخصوص را تن کرد و من بند های پشت لباسش را بستم. کامران فریدونی هم برای عکاسی آمده بود. همانطور که گرم صحبت های اولیه بودیم, چشمم به ساعت اتاق تشریح افتاد.ساعت 11:40 دقیقه را نشان می داد و ثانیه شمار درجا می زد. ساعت خودم 8:20 صبح را نشان می داد. به دکتر که سرگرم کار بود گفتم: انگار اینجا زمان هم می میرد. دکتر پرسید:چطور؟ ساعت روی دیوار را نشانش دادم و گفتم :نگاه کنید و ببینید ساعت الآن چند است. دکتر لبخند سردی روی لبانش نقش بست و گفت: تو به چه چیزهایی دقت می کنی. من که هر روز اینجا هستم متوجه این ساعت نبودم.

از دکتر سوالات مختلفی پرسیدم که در آن شماره نشریه چاپ شد. یکی از سوال و جواب هایی که به یاد ماندنی بود را برایتان می آورم.

پرسیدم: در هر شغل و حرفه ای لذتی هست . آیا در این حرفه از نظر شما لذتی وجود دارد؟

پاسخ داد: من از کسانی دفاع می کنم که دیگر قدرت دفاع از خودشان را ندارند. وقتی کسی کشته می شود و معلوم نیست چگونه از دنیا رفته ,نظریه من و همکارانم میتواند در این زمینه مفید و موثر باشد. وقتی تشخیص من باعث می شود تا قوه قضاییه حق یک مقتول را از قاتل بگیرد , از داشتن این حرفه لذت می برم. من وکیل مدافع مرده ها هستم. کسانی که دستشان از دنیا کوتاه شده و دیگر قدرت دفاع از حق خود را ندارند. 

روشی ویژه برای سوار شدن به اتوبوس BRT

     چند روز پیش از نصب ایستگاه های مسقف خطوط BRT,از خیابان وصال وارد ایستگاه شدم تا با اتوبوس به طرف میدان امام حسین(ع) بروم. ناگهان در مسیر مقابل,صدای داد و فریاد خانمی توجه مرا جلب کرد. آن خانم راننده اتوبوس مورد نظرش را خطاب قرار داد و گفت: من که داخل ایستگاه ایستادم. شما هم که جا دارید,پس چرا در را باز نمی کنید سوار شویم؟ راننده اتوبوس هیچ عکس العملی نشان نداد. انگار حرف آن خانم را نشنید. زن دوباره با صدای بلند تر حرفش را تکرار کرد. اما هیچ نتیجه ای حاصل نشد. آن زن بلافاصله خودش را به جلوی اتوبوس رساند. او رفت و مقابل ماشین ایستاد. در واقع به بدنه جلوی اتوبوس تکیه زد و ثابت ماند. مردم داخل خیابان هم فقط او را نگاه می کردند. راننده هم که احساس کرده بود نمی تواند با این خانم جر و بحث کند,ماشین را خاموش کرد و بی خیال پشت فرمان نشست. وقتی سر و صدای مسافران درآمد، چند نفر از خانم ها پا پیش گذاشتند و شروع به حرف زدن با آن خانم مورد نظر کردند. تا لحظه ای که من در ایستگاه بودم ،آن اتوبوس هم متوقف بود. من نمی دانم که بالاخره کدامیک توانستند حرف خود را به کرسی بنشانند. اما هرچه که بود، دفاع آن زن از حق خودش ارزشمند بود. کاش همه جا یادمان باشد که حق دادنی نیست،آن را باید گرفت.منظورم حق است، آشوب و بلوا را با این قضیه اشتباه نگیرید.